کمند

کمند
دام و طنابی که در جنگ بر گردن دشمن یا در شکار بر گردن حیوان می انداختند و او را به جانب خود می کشیدند.
1

کاربردهای کمند

  • سوی من دزد ره نیابد از آنک

    تا کمند افکند گرفتار است

  • در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا

    سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

  • ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص

    از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح

  • کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

    که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش

  • کسی را که همت بلند اوفتد

    مرادش کم اندر کمند اوفتد

  • عدو را به الطاف گردن ببند

    که نتوان بریدن به تیغ این کمند

  • چو دولت نبخشد سپهر بلند

    نیاید به مردانگی در کمند

  • به صید هزبران پرخاش ساز

    کمند اژدهای دهن کرده باز

  • به پرخاش جستن چو بهرام گور

    کمندی به کتفش بر از خام گور

  • درآمد نمدپوش چون سام گرد

    به خم کمندش درآورد و برد

  • یکی طفل برگیرد از رخش بند

    نیاید به صد رستم اندر کمند

  • در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

    من از کمند تو تا زنده ام نخواهم جست

  • سعدی ز کمند خوبرویان

    تا جان داری نمی توان جست

  • دلشده پای بند گردن جان در کمند

    زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

  • نمی رود که کمندش همی برد مشتاق

    چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست

  • خلاص بخش خدایا همه اسیران را

    مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

  • بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

    تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

  • گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

    کمند شوق کشانم به صلح بازآرد

  • هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست

    تا نگویی که اسیران کمند تو کمند

  • همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

    بدان همی کند و درکشم به خویشتنش

  • او را خود التفات نبودش به صید من

    من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

  • تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد

    ز ابروان و مژه ها تیر و کمان ساخته ای

  • سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

    که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

  • وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو

    این می کشد به زورم وان می کشد به زاری

  • به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

    که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

  • سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

    اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

  • کمند و پی رخش و رستم سوار

    نیابد ازو دام و دد زینهار

  • کمند کیانی بینداخت شیر

    به حلقه درآورد گور دلیر

  • چگونه کشیدی به مازندران

    کمند کیانی و گرز گران

  • اسیرش نخواهد رهایی زبند

    شکارش نجوید خلاص از کمند

  • ما خود نمی رویم دوان در قفای کس

    آن می برد که ما به کمند وی اندریم

  • سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

    چندان فتاده اند که ما صید لاغریم

  • یکی برز بالا بود فرمند

    همه شیر گیرد به خم کمند

  • صید بیابان سر از کمند بپیچد

    ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

  • به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

    که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

  • دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم

    ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

  • من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

    نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

  • هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

    که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

  • نه این ریسمان می برد با منش

    که احسان کمندی است در گردنش

  • جوان شد به بالای سرو بلند

    سواری دلاور به گرز و کمند

  • کمندی و اسپی مرا یار بس

    نشاید کشیدن بدان مرز کس