کاربردهای کمند
-
سوی من دزد ره نیابد از آنک
تا کمند افکند گرفتار است
-
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
-
ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تیر چشم نجاح
-
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
-
کسی را که همت بلند اوفتد
مرادش کم اندر کمند اوفتد
-
عدو را به الطاف گردن ببند
که نتوان بریدن به تیغ این کمند
-
چو دولت نبخشد سپهر بلند
نیاید به مردانگی در کمند
-
به صید هزبران پرخاش ساز
کمند اژدهای دهن کرده باز
-
به پرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی به کتفش بر از خام گور
-
درآمد نمدپوش چون سام گرد
به خم کمندش درآورد و برد
-
یکی طفل برگیرد از رخش بند
نیاید به صد رستم اندر کمند
-
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زنده ام نخواهم جست
-
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی توان جست
-
دلشده پای بند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست
-
نمی رود که کمندش همی برد مشتاق
چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست
-
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیباییست
-
بسیار کس شدند اسیر کمند عشق
تنها نه از برای من این شور و شر فتاد
-
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد
-
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند
-
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و درکشم به خویشتنش
-
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
-
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه ها تیر و کمان ساخته ای
-
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
-
وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو
این می کشد به زورم وان می کشد به زاری
-
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
-
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
-
کمند و پی رخش و رستم سوار
نیابد ازو دام و دد زینهار
-
کمند کیانی بینداخت شیر
به حلقه درآورد گور دلیر
-
چگونه کشیدی به مازندران
کمند کیانی و گرز گران
-
اسیرش نخواهد رهایی زبند
شکارش نجوید خلاص از کمند
-
ما خود نمی رویم دوان در قفای کس
آن می برد که ما به کمند وی اندریم
-
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده اند که ما صید لاغریم
-
یکی برز بالا بود فرمند
همه شیر گیرد به خم کمند
-
صید بیابان سر از کمند بپیچد
ما همه پیچیده در کمند تو عمدا
-
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
-
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
-
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
-
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
-
نه این ریسمان می برد با منش
که احسان کمندی است در گردنش
-
جوان شد به بالای سرو بلند
سواری دلاور به گرز و کمند
-
کمندی و اسپی مرا یار بس
نشاید کشیدن بدان مرز کس