-
بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ
به من ده که پایم درآمد به سنگ
-
مگر چاره سازم در این سنگریز
چو بیجاده از سنگ یابم گریز
-
فلک ناقه را زان سبک رو کند
که هر روز و شب بازیی نو کند
-
کند هر زمان صلح و جنگی دگر
خیالی نماید به رنگی دگر
-
همه بودنیها که بود از نخست
نه اینست اگر بازجوئی درست
-
هم از پرورشهای پروردگار
دگرگونه شد صورت هر نگار
-
سرشغل ما گر درآید به خواب
مپندار کین خانه گردد خراب
-
بسا کس که از روی عالم گمست
همانا که عالم همان عالمست
-
چه سازیم چون سازگاران شدند
رفیقان گذشتند و یاران شدند
-
به هنگام خود توشه ره بساز
که یاران ز یاران نمانند باز
-
سرانجام اگر چه بد بد رود
خر لنگ وا آخور خود رود
-
***
-
***
-
***
-
گزارش چنین کرد گویای دور
که اورنگ شاهان نشد جای جور
-
سکندر که او ملک عالم گرفت
پی جستن کام خود کم گرفت
-
صلاح جهان جست از آن داوری
جهان زین سبب دادش آن یاوری
-
جهان بایدت شغل آن شاه کن
همان کن که او کرد و کوتاه کن
-
چو بر ملک آفاق شد کامگار
همی گشت بر کام او روزگار
-
حبش تا خراسان و چین تا به غور
به فرمان او گشت بی دست زور
-
بهر کشوری قاصدان تاختند
همه سکه بر نام او ساختند
-
جهاندار اگر چه دل شیر داشت
جهان جمله در زیر شمشیر داشت
-
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم
که هست ایمن آباد رومی به روم
-
شبی کاسمان طالعی داد چست
کزان طالع آید ضمیری درست
-
فرستاد و دستور خود را بخواند
سخنهای پوشیده با او براند
-
که چون ملک ایرانم آمد به دست
نخواهم به یک جا شدن پای بست
-
به گردندگی چون فلک مایلم
جز آفاق گردی نخواهد دلم
-
ببینم که در گرد آفاق چیست
تواناتر از من در آفاق کیست
-
چنان بینم از رای روشن صواب
که چون من کنم گرد گیتی شتاب
-
زر و زیور خود فرستم به روم
که هست استواری دران مرز و بوم
-
نباید که ما را شود کار سست
سبو ناید از آب دایم درست
-
بداندیش گیرد سر تخت ما
به تاراج دشمن شود رخت ما
-
جهان را چنین درد سرها بسیست
و زینگونه در ره خطرها بسیست
-
تو نیز ار به یونان شوی باز جای
پسندیده باشد به فرهنگ و رای
-
همان ملک را داری از فتنه دور
که مه نایب مهر باشد به نور
-
همان روشنک را که بانوی ماست
بری تا شود کار آن ملک راست
-
برایی که دستور باشد خرد
نگهداری اندازه نیک و بد
-
نیابت بجای آری از دین و داد
نیاری ز من جز به نیکی به یاد
-
ترا از بزرگان پسندیده ام
به چشم بزرگیت از آن دیده ام
-
وزیر از هنرمندی رای خویش
چنین گفت با کارفرمای خویش
-
که فرمانروا باد شاه جهان
به فرمان او رای کار آگهان
-
زمان تا زمان قدر او بیش باد
غرض با تمنای او خویش باد
-
حسابی که فرمود رای بلند
کس از پیش بینی نبیند گزند
-
به فرخنده شغلی که فرمود شاه
کمربندم و سرنپیچم ز راه
-
ولی شاه باید که در کار خویش
پژوهش نماید به مقدار خویش
-
چو پایان رفتن فراز آیدش
سوی بازگشتن نیاز آیدش
-
به فرماندهی سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمانبران
-
نشاید به یک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن
-
جهان قسمت ملک دارد بسی
وز او هست هر قسمتی با کسی
-
چو قسم خدا را کنی رام خویش
بر آن قسمت افتاده دان نام خویش
-
طرفدار چون شد به فرمان تو
طرف بر طرف هست ملک آن تو
-
چو ملک تو شد خانه دشمنان
بدو باز مگذار یکسر عنان
-
در این بوم بیگانه کم کن نشست
مکن خویشتن را بدو پای بست
-
تو نتوانی این ملک را داشتن
نه بر وارثان نیز بگذاشتن
-
که بر ملک این خانه دعوی بسی است
همان حجت ملک با هر کسی است
-
در این مرز و بوم از پی سروری
ز رومی مده هیچکس را سری
-
زمین عجم گور گاه کیست
در و پای بیگانه وحشی پیست
-
در این سالها کایمنی از گزند
برار از جهان نام شاهی بلند
-
چو آیی سوی کشور خویش باز
مکن کار کوتاه بر خود دراز
-
ملکزادگان را برافروز چهر
که تا بر تو فیروز گردد سپهر
-
به هر کشوری پادشائی فرست
طلبکار جائی به جائی فرست
-
طرفها به شاهان گرفتار کن
به هر سو یکی را طرفدار کن
-
که ترسم دگر باره ایرانیان
ببندند بر خون دارا میان
-
درآرند لشگر به یونان و روم
خرابی درآید در آن مرز و بوم
-
چو هر یک جداگانه شاهی کنند
ز یکدیگران کینه خواهی کنند
-
ز مشغولی ملک خود هر کسی
ندارد سوی ما فراغت بسی
-
چو دشمن درآرد به تاراج دست
بدین چاره شاید بدو راه بست
-
دگر کین مینگیز در هیچ بوم
سر کینه خواهان مکش روی روم
-
به خونریزی شهریاران مکوش
که تا فتنه را خون نیاید به جوش
-
مپندار کز خون گردنکشان
چو خون سیاوش نماند نشان
-
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ
ترا نیز خونست و با چرخ تیغ
-
چه خوش داستانی زد آن هوشمند
که بر ناگزاینده ناید گزند
-
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد
-
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسیرا و هرگز ممیر
-
چو دستور ازین گونه بنمود راه
سخن کارگر شد پذیرفت شاه
-
چو گردون سر طشت سیمین گشاد
غراب سیه خایه زرین نهاد
-
مگر موبد پیر در باستان
بدین طشت و خایه زد آن داستان
-
جهاندار فرمود کاید وزیر
برفتن نشست از بر بارگیر
-
کتب خانه پارسی هر چه بود
اشارت چنان شد که آرند زود
-
سخنهای سربسته از هر دری
ز هر حکمتی ساخته دفتری
-
به یونان فرستاد با ترجمان
نبشت از زبانی به دیگر زبان
-
چو دستور آمد به دستور شاه
که گیرد دو اسبه سوی روم راه
-
برد روشنک را برآراسته
همان دفتر و گوهر و خواسته
-
به فرمان شه جای بگذاشتند
به یونان زمین راه برداشتند
-
ز شاه جهان روشنک بار داشت
صدف در شکم در شهوار داشت
-
چو موکب درآمد به یونان زمین
گرانبار شد گوهر نازنین
-
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد
جهان بر گهر گوهری نو نهاد
-
نهادند نامش پس از مهد بوس
به فرمان اسکندر اسکندروس
-
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نایب شاه بود
-
ملک زاده را در خرام و خورش
همی داد چون جان خود پرورش
-
نگارین رخش را به ناز و به نوش
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش
-
برآورده گیر این چنین صد نگار
فرو برده خاکش سرانجام کار
فرستادن اسکندر روشنک را به روم
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/فرستادن-اسکندر-روشنک-را-به-روم
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(46000 تومان)