-
بیا ساقی آن جام آیینه فام
به من ده که بر دست به جای جام
-
چو زان جام کیخسرو آیین شوم
بدان جام روشن جهان بین شوم
-
***
-
***
-
***
-
بیا تا ز بیداد شوئیم دست
که بی داد نتوان ز بیداد رست
-
چه بندیم دل در جهان سال و ماه
که هم دیو خانست و هم غول راه
-
جهان وام خویش از تو یکسر برد
به جرعه فرستد به ساغر بود
-
چو باران که یک یک مهیا شود
شود سیل و آنگه به دریا شود
-
بیا تا خوریم آنچه داریم شاد
درم بر درم چند باید نهاد
-
نهنگی به ما برگذر کرده گیر
همه گنج ناخورده را خورده گیر
-
از آن گنج کاورد قارون به دست
سرانجام در خاک بین چون نشست
-
وزان خشت زرین شداد عاد
چه آمد به جز مردن نامراد
-
درین باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست
-
***
-
گزارش کن زیور تاج و تخت
چنین گفت کان شاه فیروز بخت
-
یکی روز فارغ دل و شاد بهر
بر آسوده بود از هوسهای دهر
-
می ناب در جام شاهنشهی
گهی پر همی کرد و گاهی تهی
-
حکیمان هشیار دل پیش او
خردمند مونس خرد خویش او
-
به هر نسبتی کامد از بانگ چنگ
سخن شد بسی در نمطهای تنگ
-
به هر جرعه می که شه می فشاند
مهندس درختی در او می نشاند
-
درخشان شده می چو روشن درخش
قدح شکر افشان و می نوش بخش
-
دماغ نیوشنده را سرگران
ز نوش می و رود رامشگران
-
سرشک قدح ناله ارغنون
روان کرده از رودها رود خون
-
زهی زخم کز زخمه چون شکر
شود رود خشکی بدو رود تر
-
در آن بزم آراسته چون بهشت
گل افشان تر از ماه اردیبهشت
-
سکندر جهانجوی فرخ سریر
نشسته چو بر چرخ بدر منیر
-
ز دارا درآمد فرستاده ای
سخنگوی و روشن دل آزاده ای
-
چو خسرو پرستان پرستش نمود
هم او را و هم شاه خود را ستود
-
چو کرد آفرین بر جهان پهلوان
شنیده سخن کرد با او روان
-
ز دارا درود آوریدش نخست
نداده خراج کهن باز جست
-
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج
ز درگاه ما واگرفتی خراج
-
زبونی چه دیدی تو در کار ما
که بردی سر از خط پرگار ما
-
همان رسم دیرینه را کاربند
مکن سرکشی تا نیابی گزند
-
سکندر ز گرمی چنان برفروخت
که از آتش دل زبانش بسوخت
-
کمان گوشه ابرویش خم گرفت
ز تندیش گوینده را دم گرفت
-
چنان دید در قاصد راه سنج
که از جوش دل مغزش آمد به رنج
-
زبان چون ز گرمی بر آشفته شد
سخن های ناگفتنی گفته شد
-
فرو گفت لختی سخنهای سخت
چو گوید خداوند شمشیر و تخت
-
که را در خرد رای باشد بلند
نگوید سخن های ناسودمند
-
زبان گر به گرمی صبوری کند
ز دوری کن خویش دوری کند
-
سخن گر چه با او زهازه بود
نگفتن هم از گفتنش به بود
-
چو خوش گفت فرزانه پیش بین
زبان گوشتین است و تیغ آهنین
-
نباشد به خود بر کسی مرزبان
که گوید هر آنچ آیدش بر زبان
-
گزارنده پیر کیانی سرشت
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت
-
که وقتی که از گوهر و تیغ و تاج
ز یونان شدی پیش دارا خراج
-
در آن گوهرین گنج بن ناپدید
بدی خایه زر خدای آفرید
-
منقش یکی خسروانی بساط
که بیننده را تازه کردی نشاط
-
چوقاصد زبان تیغ پولاد کرد
خراج کهن گشته را یاد کرد
-
برو بانگ زد شهریار دلیر
که نتوان ستد غارت از تندشیر
-
زمانه دگرگونه آیین نهاد
شد آن مرغ کو خایه زرین نهاد
-
سپهر آن بساط کهن در نوشت
بساطی دگر ملک را تازه گشت
-
همه ساله گوهر نخیزد ز سنگ
گهی صلح سازد جهان گاه جنگ
-
به گردن کشی بر می آور نفس
به شمشیر با من سخن گوی بس
-
تو را آن کفایت که شمشیر من
نیارد سر تخت تو زیر من
-
چو من با رکابی که برداشتم
عنان جهان بر تو بگذاشتم
-
تو با آنکه داری چنان توشه ای
رها کن مرا در چنین گوشه ای
-
بر آنم میاور که عزم آورم
به هم پنجه ای با تو رزم آورم
-
به یک سو نهم مهر و آزرم را
به جوش آورم کینه گرم را
-
مگر شه نداند که در روز جنگ
چه سرها بریدم در اقصای زنگ
-
به یک تاختن تا کجا تاختم
چه گردنکشان را سرانداختم
-
کسی کارمغانی دهد طوق و تاج
چو زنهاریان چون فرستد خراج
-
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن
-
ببین پایگاه مرا تا کجاست
بدان پایه باید ز من مایه خواست
-
مینگیز فتنه میفروز کین
خرابی میاور در ایران زمین
-
تو را ملکی آسوده بی داغ و رنج
مکن ناسپاسی در آن مال وگنج
-
مشوران به خودکامی ایام را
قلم درکش اندیشه خام را
-
ز من آنچه بر نایدت در مخواه
چنان باش با من که با شاه شاه
-
فرستاده کاین داستان گوش کرد
سخنهای خود را فراموش کرد
-
سوی شاه شد داغ بر دل کشان
شتابنده چون برق آتش فشان
-
فرو گفت پیغامهای درشت
کزو سروبن را دو تا گشت پشت
-
چو دارا جواب سکندر شنید
یکی دور باش از جگر بر کشید
-
که بی سکه ای را چه یارا بود
که هم سکه نام دارا بود
-
به تندی بسی داستان یاد کرد
گزان شد نیوشنده را روی زرد
-
بخندید و گفت اندر آن زهر خند
که افسوس بر کار چرخ بلند
-
فلک بین چه ظلم آشکارا کند
که اسکندر آهنگ دارا کند
-
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف
-
چنان پشه ای را به جنگ عقاب
که از قطره دان پیش دریای آب
-
سبک قاصدی را به درگاه او
فرستاد و شد چشم بر راه او
-
یکی گوی و چوگان به قاصد سپرد
قفیزی پر از کنجد ناشمرد
-
در آموختنش راز آن پیشکش
بدان تعبیه شد دل شاه خوش
-
سوی روم شد قاصد تیزگام
ز دارا پذیرفته با خود پیام
-
زره چون در آمد بر شاه روم
فروزنده شد همچو آتش ز موم
-
سرافکنده در پایه بندگی
نمودش نشان پرستندگی
-
نخستین گره کز سخن باز کرد
سخن را به چربی سرآغاز کرد
-
که فرمان دهان حاکم جان شدند
فرستادگان بنده فرمان شدند
-
چه فرمایدم شاه فیروز رای
که فرمان فرمانده آرم به جای؟
-
سکندر بدانست کان عذر خواه
پیامی درشت آرد از نزد شاه
-
به بی غاره گفتا بیاور پیام
پیام آور از بند بگشاد کام
-
متاعی که در سله خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت
-
چو آورده پیش سکندر نهاد
به پیغام دارا زبان برگشاد
-
ز چوگان و گوی اندر آمد نخست
که طفلی تو بازی به این کن درست
-
وگر آرزوی نبرد آیدت
ز بیهودگی دل به درد آیدت
-
همان کنجد ناشمرده فشاند
کزین بیش خواهم سپه بر تو راند
-
سکندر جهان داور هوشمند
درین فالها دید فتحی بلند
-
مثل زد که هر چه آن گریزد ز پیش
به چوگان کشیدش توان پیش خویش
-
مگر شاه از آن داد چوگان به من
که تا زو کشم ملک بر خویشتن
-
همان گوی را مرد هیئت شناس
به شکل زمین می نهد در قیاس
-
چو گوی زمین شاه ما را سپرد
بدین گوی خواهم ازو گوی برد
-
چو زین گونه کرد آن گزارشگری
به کنجد در آمد در داوری
-
فرو ریخت کنجد به صحن سرای
طلب کرد مرغان کنجد ربای
-
به یک لحظه مرغان در او تاختند
زمین را ز کنجد بپرداختند
-
جوابیست گفتا درین رهنمون
چو روغن که از کنجد آید برون
-
اگر لشکر از کنجد انگیخت شاه
مرا مرغ کنجد خور آمد سپاه
-
پس آنگه قفیزی سپندان خرد
به پاداش کنجد به قاصد سپرد
-
که شه گر کشد لشگری زان قیاس
سپاه مرا هم بدینسان شناس
-
چو قاصد جوابی چنین دید سخت
به پشت خر خویش بربست رخت
-
به دارا رساند از سکندر جواب
جوابی گلوگیر چون زهر ناب
-
برآشفت از آن طیرگی شاه را
که حجت قوی بود بدخواه را
-
جهاندار دارا دران داوری
طلب کرد از ایرانیان یاوری
-
ز چین و ز خوارزم و غزنین و غور
زمین آهنین شد ز نعل ستور
-
سپاهی بهم کرد چون کوه قاف
همه سنگ فرسای و آهن شکاف
-
چو عارض شمار سپه برگرفت
فرو ماند عقل از شمردن شگفت
-
ز جنگی سواران چابک رکاب
به نهصد هزار اندر آمد حساب
-
جهانجوی چون دید کز لشگرش
همی موج دریا زند کشورش
-
سپاهی چو آتش سوی روم راند
کجا او شد آن بوم را بوم خواند
-
به ارمن درآمد چو دریای تند
صبا را شد از گرد او پای کند
-
زمین در زمین تا به اقصای روم
بجوشید دریا بلرزید بوم
-
علف در زمین گشت چون گنج گم
ز نعل ستوران پیگانه سم
-
پی شاه اگر آفتابی کند
به هر جا که تابد خرابی کند
خراج خواستن دارا از اسکندر
نظامی
https://www.sherfarsi.ir/nezami/خراج-خواستن-دارا-از-اسکندر
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(60000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(60000 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(60000 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(60000 تومان)