-
-
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
-
در عهد پیری، عشق جوانی به سرم افتاد و رازی که در سینهام پنهان کرده بودم، آشکار گردید.
-
-
-
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
-
از طریق دیدن، دلم همانند مرغی در هوا صید شد. ای چشم! نگاه کن که ببینی که به دام چه کسی افتاده است!
-
-
-
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
-
افسوس که از دست آن آهوی مشکین سیاه چشم، همانند نافه آهوی ختایی، خون دلم در جگرم افتاد (غمگین شدم)
-
-
-
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
-
هر نافهای که به دست نسیم سحری افتاد، از رهگذر خاک سر کوی شما بدست آمده است.
-
-
-
مژگان تو تا تیغ جهان گیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
-
از زمانی که مژگان تو شمشیر جهان را گیرآورد، زندهدلان زیادی بودند که کشته شدند و روی هم افتادند.
-
-
-
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
-
در این دار مکافات، تجربههای زیادی کسب کردیم؛ هر کسی که با دردکشان پنجه در پنجه افکند، نابود شد.
-
-
-
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
-
سنگ سیاه، حتی اگر جان خودش را هم بدهد، باز هم لعل نمیشود. کسی که سرشتش بد است، نمیتواند اصل ذات خود را چاره کند.
-
-
-
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
-
برای حافظ که سر زلفان زیبارویان دستگیرش بود، عجب حریفی است آن کسی که اکنون خیالش در سرش افتاده است!
-
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
حافظ
https://www.sherfarsi.ir/hafez/پیرانه-سرم-عشق-جوانی-به-سر-افتاد

دانلود متن شعر زیبای حافظ
از میان تصاویر زیر، عکس نوشتهی این شعر را انتخاب نمایید:
پیرانه سرم
- پیرانه سر
- در عهد پیری
پیرانه سرم-هواگیر
- هواگیر
- به هوا پرنده
- در هوا صید شده
- آرزومند
مشکین
- مشک
- مشکین
-
- مادهای خوشبو و سیاه رنگ که از ناف آهوی خطائی بدست میآید.
نافه
- نافه
- ناف آّهوی مشک. کیسه ای مشکین به اندازه ٔ تخم مرغ، که زیر پوست شکم آهوی ختائی نر قرار دارد ودر آن مشک وجود دارد
دیر
- دیر
- پرستشگاه بتپرستان. پرستشگاه مغان. خانه ای که راهبان در آن عبادت کنند و غالباً از شهرهای بزرگ بدور است و در بیابانها و قله های کوهها برپا گردد.
لعل
- لعل
-
- از سنگ های گرانبها به رنگ سرخ
بتان
- صنم
- بت
- بت
- زیباروی
طرفه
- طرفه
- چیز تازه و نو و خوشایند.
- شی عجیب ، شگفت آور
- معشوق
- شعبده باز، حقه باز.
در عهد پیری، عشق جوانی به سرم افتاد و رازی که در سینهام پنهان کرده بودم، آشکار گردید.
از طریق دیدن، دلم همانند مرغی در هوا صید شد. ای چشم! نگاه کن که ببینی که به دام چه کسی افتاده است!
افسوس که از دست آن آهوی مشکین سیاه چشم، همانند نافه آهوی ختایی، خون دلم در جگرم افتاد (غمگین شدم)
هر نافهای که به دست نسیم سحری افتاد، از رهگذر خاک سر کوی شما بدست آمده است.
از زمانی که مژگان تو شمشیر جهان را گیرآورد، زندهدلان زیادی بودند که کشته شدند و روی هم افتادند.
در این دار مکافات، تجربههای زیادی کسب کردیم؛ هر کسی که با دردکشان پنجه در پنجه افکند، نابود شد.
سنگ سیاه، حتی اگر جان خودش را هم بدهد، باز هم لعل نمیشود. کسی که سرشتش بد است، نمیتواند اصل ذات خود را چاره کند.
برای حافظ که سر زلفان زیبارویان دستگیرش بود، عجب حریفی است آن کسی که اکنون خیالش در سرش افتاده است!