-
یکی مرغ بریان بفرمود گرم
نوشته بدو اندرون نان نرم
-
سبک دست رستم بسان پری
بدو درنهان کرد انگشتری
-
بدو داد و گفتش بدان چاه بر
که بیچارگان را توی راهبر
-
منیژه بیامد بدان چاه سر
دوان و خورشها گرفته ببر
-
نوشته بدستار چیزی که برد
چنان هم که بستد ببیژن سپرد
-
نگه کرد بیژن بخیره بماند
ازان چاه خورشید رخ را بخواند
-
که ای مهربان از کجا یافتی
خورشها کزین گونه بشتافتی
-
بسا رنج و سختی کت آمد بروی
ز بهر منی در جهان پوی پوی
-
منیژه بدو گفت کز کاروان
یکی مایه ور مرد بازارگان
-
از ایران بتوران ز بهر درم
کشیده ز هر گونه بسیار غم
-
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر
ز هر گونه با او فراوان گهر
-
گشن دستگاهی نهاده فراخ
یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ
-
بمن داد زین گونه دستارخوان
که بر من جهان آفرین را بخوان
-
بدان چاه نزدیک آن بسته بر
دگر هرچ باید ببر سربسر
-
بگسترد بیژن پس آن نان پاک
پراومید یزدان دل از بیم و باک
-
چو دست خورش برد زان داوری
بدید آن نهان کرده انگشتری
-
نگینش نگه کرد و نامش بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
-
یکی مهر پیروزه رستم بروی
نبشته بآهن بکردار موی
-
چو بار درخت وفا را بدید
بدانست کآمد غمش را کلید
-
بخندید خندیدنی شاهوار
چنان کآمد آواز بر چاهسار
-
منیژه چو بشنید خندیدنش
ازان چاه تاریک بسته تنش
-
زمانی فرو ماند زان کار سخت
بگفت این چه خندست ای نیکبخت
-
شگفت آمدش داستانی بزد
که دیوانه خندد ز کردار خود
-
چه گونه گشادی بخنده دو لب
که شب روز بینی همی روز شب
-
چه رازست پیش آر و با من بگوی
مگر بخت نیکت نمودست روی
-
بدو گفت بیژن کزین کارسخت
بر اومید آنم که بگشاد بخت
-
چو با من بسوگند پیمان کنی
همانا وفای مرا نشکنی
-
بگویم سراسر تورا داستان
چو باشی بسوگند همداستان
-
که گر لب بدوزی ز بهر گزند
زنان را زبان کم بماند ببند
-
منیژه خروشید و نالید زار
که بر من چه آمد بد روزگار
-
دریغ آن شده روزگاران من
دل خسته و چشم باران من
-
بدادم ببیژن تن و خان و مان
کنون گشت بر من چنین بدگمان
-
همان گنج دینار و تاج گهر
بتاراج دادم همه سربسر
-
پدر گشته بیزار و خویشان ز من
برهنه دوان بر سر انجمن
-
ز امید بیژن شدم ناامید
جهانم سیاه و دو دیده سپید
-
بپوشد همی راز بر من چنین
تو داناتری ای جهان آفرین
-
بدو گفت بیژن همه راستست
ز من کار تو جمله برکاستست
-
چنین گفتم اکنون نبایست گفت
ایا مهربان یار و هشیار جفت
-
سزد گر بهر کار پندم دهی
که مغزم برنج اندرون شد تهی
-
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش
که خوالیگرش مر ترا داد توش
-
ز بهر من آمد بتوران فراز
وگرنه نبودش بگوهر نیاز
-
ببخشود بر من جهان آفرین
ببینم مگر پهن روی زمین
-
رهاند مرا زین غمان دراز
ترا زین تکاپوی و گرم و گداز
-
بنزدیک او شو بگویش نهان
که ای پهلوان کیان جهان
-
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی بگوی
-
منیژه بیامد بکردار باد
ز بیژن برستم پیامش بداد
-
چو بشنید گفتار آن خوب روی
کزان راه دور آمده پوی پوی
-
بدانست رستم که بیژن سخن
گشادست بر لاله سروبن
-
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر
که یزدان ترا زو مبراد مهر
-
بگویش که آری خداوند رخش
ترا داد یزدان فریاد بخش
-
ز زاول بایران ز ایران بتور
ز بهر تو پیمودم این راه دور
-
بگویش که ما را بسان پلنگ
بسود از پی تو کمرگاه و چنگ
-
چو با او بگویی سخن راز دار
شب تیره گوشت بآواز دار
-
ز بیشه فرازآر هیزم بروز
شب آید یکی آتشی برفروز
-
منیژه ز گفتار او شاد شد
دلش ز اندهان یکسر آزاد شد
-
بیامد دوان تا بدان چاهسار
که بودش بچاه اندرون غمگسار
-
بگفتش که دادم سراسر پیام
بدان مرد فرخ پی نیک نام
-
چنین داد پاسخ که آنم درست
که بیژن بنام و نشانم بجست
-
تو با داغ دل چون پویی همی
که رخرا بخوناب شویی همی
-
کنون چون درست آمد از تو نشان
ببینی سر تیغ مردم کشان
-
زمین را بدرانم اکنون بچنگ
بپروین براندازم آسوده سنگ
-
مرا گفت چون تیره گردد هوا
شب از چنگ خورشید یابد رها
-
بکردار کوه آتشی برفروز
که سنگ و سر چاه گردد چو روز
-
بدان تا ببینم سر چاه را
بدان روشنی بسپرم راه را
-
بفرمود بیژن که آتش فروز
که رستیم هر دو ز تاریک روز
-
سوی کردگار جهان کرد سر
که ای پاک و بخشنده و دادگر
-
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر
تو زن بر دل و جان بدخواه تیر
-
بده داد من زآنک بیداد کرد
تو دانی غمان من و داغ و درد
-
مگر بازیابم بر و بوم را
نمانم بننگ اختر شوم را
-
تو ای دخت رنج آزموده ز من
فدا کرده جان و دل و چیز و تن
-
بدین رنج کز من تو برداشتی
زیان مرا سود پنداشتی
-
بدادی بمن گنج و تاج و گهر
جهاندار خویشان و مام و پدر
-
اگر یابم از چنگ این اژدها
بدین روزگار جوانی رها
-
بکردار نیکان یزدان پرست
بپویم بپای و بیازم بدست
-
بسان پرستار پیش کیان
بپاداش نیکیت بندم میان
-
منیژه بهیزم شتابید سخت
چو مرغان برآمد بشاخ درخت
-
بخورشید بر چشم و هیزم ببر
که تا کی برآرد شب از کوه سر
-
چو از چشم خورشید شد ناپدید
شب تیره بر کوه دامن کشید
-
بدانگه که آرام گیرد جهان
شود آشکارای گیتی نهان
-
که لشکر کشد تیره شب پیش روز
بگردد سر هور گیتی فروز
-
منیژه سبک آتشی برفروخت
که چشم شب قیرگون را بسوخت
-
بدلش اندرون بانگ رویینه خم
که آید ز ره رخش پولاد سم
-
بدانگه که رستم ببربر گره
برافگند و زد بر گره بر زره
-
بشد پیش یزدان خورشید و ماه
بیامد بدو کرد پشت و پناه
-
همی گفت چشم بدان کور باد
بدین کار بیژن مرا زور باد
-
بگردان بفرمود تا همچنین
ببستند بر گردگه بند کین
-
بر اسبان نهادند زین خدنگ
همه جنگ را تیز کردند چنگ
-
تهمتن برخشنده بنهاد روی
همی رفت پیش اندرون راه جوی
-
چو آمد بر سنگ اکوان فراز
بدان چاه اندوه و گرم و گداز
-
چنین گفت با نامور هفت گرد
که روی زمین را بباید سترد
-
بباید شما را کنون ساختن
سر چاه از سنگ پرداختن
-
پیاده شدند آن سران سپاه
کزان سنگ پردخت مانند چاه
-
بسودند بسیار بر سنگ چنگ
شده مانده گردان و آسوده سنگ
-
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی
-
ز رخش اندر آمد گو شیرنر
زره دامنش را بزد بر کمر
-
ز یزدان جان آفرین زور خواست
بزد دست و آن سنگ برداشت داست
-
بینداخت در بیشه شهر چین
بلرزید ازان سنگ روی زمین
-
ز بیژن بپرسید و نالید زار
که چون بود کارت ببد روزگار
-
همه نوش بودی ز گیتیت بهر
ز دستش چرا بستدی جام زهر
-
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه
که چون بود بر پهلوان رنج راه
-
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی مرا گشت نوش
-
بدین سان که بینی مرا خان و مان
ز آهن زمین و ز سنگ آسمان
-
بکنده دلم زین سرای سپنج
ز بس درد و سختی و اندوه و رنج
-
بدو گفت رستم که بر جان تو
ببخشود روشن جهانبان تو
-
کنون ای خردمند آزاده خوی
مرا هست با تو یکی آرزوی
-
بمن بخش گرگین میلاد را
ز دل دور کن کین و بیداد را
-
بدو گفت بیژن که ای یار من
ندانی که چون بود پیکار من
-
ندانی تو ای مهتر شیرمرد
که گرگین میلاد با من چه کرد
-
گرافتد بروبر جهانبین من
برو رستخیز آید از کین من
-
بدو گفت رستم که گر بدخوی
بیاری و گفتار من نشنوی
-
بمانم ترا بسته در چاه پای
برخش اندر آرم شوم باز جای
-
چو گفتار رستم رسیدش بگوش
ازان تنگ زندان برآمد خروش
-
چنین داد پاسخ که بد بخت من
ز گردان وز دوده و انجمن
-
ز گرگین بدان بد که بر من رسید
چنین روز نیزم بباید کشید
-
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی
ز کینه دل من بیاسود ازوی
-
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه با پای بند
-
برهنه تن و موی و ناخن دراز
گدازیده از رنج و درد و نیاز
-
همه تن پر از خون و رخساره زرد
ازان بند زنجیر زنگار خورد
-
خروشید رستم چو او را بدید
همه تن در آهن شده ناپدید
-
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
رها کرد ازو حلقه پای بند
-
سوی خانه رفتند زان چاهسار
بیک دست بیژن بدیگر زوار
-
تهمتن بفرمود شستن سرش
یکی جامه پوشید نو بر برش
-
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی
بیامد بمالید بر خاک روی
-
ز کردار بد پوزش آورد پیش
بپیچید زان خام کردار خویش
-
دل بیژن از کینش آمد براه
مکافات ناورد پیش گناه
-
شتر بار کردند و اسبان بزین
بپوشید رستم سلیح گزین
-
نشستند بر باره نامآوران
کشیدند شمشیر و گرز گران
-
گسی کرد بار و برآراست کار
چنانچون بود در خور کارزار
-
بشد با بنه اشکش تیزهوش
که دارد سپه را بهرجای گوش
-
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
-
که ما امشب از کین افراسیاب
نیابیم آرام و نه خورد و خواب
-
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد برو کشورش
-
بدو گفت بیژن منم پیش رو
که از من همی کینه سازند نو
-
برفتند با رستم آن هفت گرد
بنه اشکش تیزهش را سپرد
-
عنانها فگندند بر پیش زین
کشیدند یکسر همه تیغ کین
-
بشد تا بدرگاه افراسیاب
بهنگام سستی و آرام و خواب
-
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر
درخشیدن تیغ و باران تیر
-
سران را بسی سر جدا شد ز تن
پر از خاک ریش و پر از خون دهن
-
ز دهلیز در رستم آواز داد
که خواب تو خوش باد و گردانت شاد
-
بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه
مگر باره دیدی ز آهن براه
-
منم رستم زابلی پور زال
نه هنگام خوابست و آرام و هال
-
شکستم در بند زندان تو
که سنگ گران بد نگهبان تو
-
رها شد سر و پای بیژن ز بند
بداماد بر کس نسازد گزند
-
ترا رزم و کین سیاوخش بس
بدین دشت گردیدن رخش بس
-
همیدون برآورد بیژن خروش
که ای ترک بدگوهر تیره هوش
-
براندیش زان تخت فرخنده جای
مرا بسته در پیش کرده بپای
-
همی رزم جستی بسان پلنگ
مرا دست بسته بکردار سنگ
-
کنونم گشاده بهامون ببین
که با من نجوید ژیان شیر کین
-
بزد دست بر جامه افراسیاب
که جنگ آوران را ببستست خواب
-
بفرمود زان پس که گیرند راه
بدان نامداران جوینده گاه
-
ز هر سو خروش تکاپوی خاست
ز خون ریختن بر درش جوی خاست
-
هرآنکس که آمد ز توران سپاه
زمانه تهی ماند زو جایگاه
-
گرفتند بر کینه جستن شتاب
ازان خانه بگریخت افراسیاب
-
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
همه فرش و دیبای او کرد بخش
-
پریچهرگان سپهبدپرست
گرفته همه دست گردان بدست
-
گرانمایه اسبان و زین پلنگ
نشانده گهر در جناغ خدنگ
-
ازان پس ز ایوان ببستند بار
بتوران نکردند بس روزگار
-
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور
بدان تا نخیزد ازان کار شور
-
چنان رنجه بد رستم از رنج راه
که بر سرش بر درد بود از کلاه
-
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ
یکی را بتن بر نجنبید رگ
-
بلشکر فرستاد رستم پیام
که شمشیر کین بر کشید از نیام
-
که من بیگمانم کزین پس بکین
سیه گردد از سم اسبان زمین
-
گشن لشکری سازد افراسیاب
بنیزه بپوشد رخ آفتاب
-
برفتند یکسر سواران جنگ
همه رزم را تیز کردند چنگ
-
همه نیزه داران زدوده سنان
همه جنگ را گرد کرده عنان
-
منیژه نشسته بخیمه درون
پرستنده بر پیش او رهنمون
-
یکی داستان زد تهمتن بروی
که گر می بریزد نریزدش بوی
-
چنینست رسم سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
-
چو خورشید سر برزد از کوهسار
سواران توران ببستند بار
-
بتوفید شهر و برآمد خروش
تو گفتی همی کر کند نعره گوش
-
بدرگاه افراسیاب آمدند
کمربستگان بر درش صف زدند
-
همه یکسره جنگ را ساخته
دل از بوم و آرام پرداخته
-
بزرگان توران گشاده کمر
به پیش سپهدار بر خاک سر
-
همه جنگ را پاک بسته میان
همه دل پر از کین ایرانیان
-
کز اندازه بگذشت ما را سخن
چه افگند باید بدین کار بن
-
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان
بماند ز کردار بیژن نشان
-
بایران بمردان ندانندمان
زنان کمربسته خوانندمان
-
برآشفت پس شه بسان پلنگ
ازان پس بفرمودشان ساز جنگ
-
به پیران بفرمود تا بست کوس
که بر ما ز ایران همین بد فسوس
-
بزد نای رویین بدرگاه شاه
بجوشید در شهر توران سپاه
-
یلان صف کشیدند بر در سرای
خروش آمد از بوق و هندی درای
-
سپاهی ز توران بدان مرز راند
که روی زمین جز بدریا نماند
-
چو از دیدگه دیدبان بنگرید
زمین را چو دریای جوشان بدید
-
بر رستم آمد که ببسیچ کار
که گیتی سیه شد ز گرد سوار
-
بدو گفت ما زین نداریم باک
همی جنگ را برفشانیم خاک
-
بنه با منیژه گسی کرد و بار
بپوشید خود جامه کارزار
-
ببالا برآمد سپه را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
-
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر
-
بگردان جنگاور آواز کرد
که پیش آمد امروز ننگ و نبرد
-
کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار
کجا نیزه و گرزه گاوسار
-
هنرها کنون کرد باید پدید
برین دشت بر کینه باید کشید
-
برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن برخش اندر آورد پای
-
ازان کوه سر سوی هامون کشید
چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید
-
کشیدند لشکر بران پهن جای
بهرسو ببستند ز آهن سرای
-
بیاراست رستم یکی رزمگاه
که از گرد اسبان هوا شد سیاه
-
ابر میمنه اشکش و گستهم
سواران بسیار با او بهم
-
چو رهام و چون زنگه بر میسره
بخون داده مر جنگ را یکسره
-
خود و بیژن گیو در قلبگاه
نگهدار گردان و پشت سپاه
-
پس پشت لشکر که بیستون
حصاری ز شمشیر پیش اندرون
-
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
-
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ
سپه را بفرمود کردن درنگ
-
برابر بآیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
-
چپ لشکرش را بپیران سپرد
سوی راستش را به هومان گرد
-
بگرسیوز و شیده قلب سپاه
سپرد و همی کرد هر سو نگاه
-
تهمتن همی گشت گرد سپاه
ز آهن بکردار کوهی سیاه
-
فغان کرد کای ترک شوریده بخت
که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت
-
ترا چون سواران دل جنگ نیست
ز گردان لشکر ترا ننگ نیست
-
که چندین بپیش من آیی بکین
بمردان و اسبان بپوشی زمین
-
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ
همی پشت بینم ترا سوی جنگ
-
ز دستان تو نشنیدی آن داستان
که دارد بیاد از گه باستان
-
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره نتابد چو تابنده هور
-
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ
-
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر
-
نه روبه شود ز آزمودن دلیر
نه گوران بسایند چنگال شیر
-
چو تو کس سبکسار خسرو مباد
چو باشد دهد پادشاهی بباد
-
بدین دشت و هامون تو از دست من
رهایی نیابی بجان و بتن
-
چو این گفته بشنید ترک دژم
بلرزید و برزد یکی تیز دم
-
برآشفت کای نامداران تور
که این دشت جنگست گر جای سور
-
بباید کشیدن درین رزم رنج
که بخشم شما رابسی تاج و گنج
-
چو گفتار سالارشان شد بگوش
زگردان لشکر برآمد خروش
-
چنان تیره گون شد ز گرد آفتاب
که گفتی همی غرقه ماند در آب
-
ببستند بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم
-
ز جوشن یکی باره آهنین
کشیدند گردان بروی زمین
-
بجوشید دشت و بتوفید کوه
ز بانگ سواران هر دو گروه
-
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز
تو گفتی برآمد همی رستخیز
-
همی گرز بارید همچون تگرگ
ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ
-
و زان رستمی اژدهافش درفش
شده روی خورشید تابان بنفش
-
بپوشید روی هوا گرد پیل
بخورشید گفتی براندود نیل
-
بهر سو که رستم برافگند رخش
سران را سر از تن همی کرد بخش
-
بچنگ اندرون گرزه گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار
-
همی کشت و می بست در رزمگاه
چو بسیار کرد از بزرگان تباه
-
بقلب اندر آمد بکردار گرگ
پراگنده کرد آن سپاه بزرگ
-
برآمد چو باد آن سران را ز جای
همان بادپایان فرخ همای
-
چو گرگین و رهام و فرهاد گرد
چپ لشکر شاه توران ببرد
-
درآمد چو باد اشکش از دست راست
ز گرسیوز تیغ زن کینه خواست
-
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
-
سران سواران چو برگ درخت
فرو ریخت از بار و برگشت بخت
-
همه رزمگه سربسر جوی خون
درفش سپهدار توران نگون
-
سپهدار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید
-
بیفگند شمشیر هندی ز دست
یکی اسب آسوده تر برنشست
-
خود و ویژگان سوی توران شتافت
کزایرانیان کام و کینه نیافت
-
برفت از پسش رستم گرد گیر
ببارید بر لشکرش گرز و تیر
-
دو فرسنگ چون اژدهای دژم
همی مردم آهخت ازیشان بدم
-
سواران جنگی ز توران هزار
گرفتند زنده پس از کارزار
-
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه
که بخشش کند خواسته بر سپاه
-
ببخشید و بنهاد بر پیل بار
بپیروزی آمد بر شهریار
-
چو آگاهی آمد بشاه دلیر
که از بیشه پیروز برگشت شیر
-
چو بیژن شد از بند و زندان رها
ز بند بداندیش نراژدها
-
سپاهی ز توران بهم برشکست
همه لشکر دشمنان کرد پست
-
بشادی به پیش جهان آفرین
بمالید روی و کله بر زمین
-
چو گودرز و گیو آگهی یافتند
سوی شاه پیروز بشتافتند
-
برآمد خروش و بیامد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
-
دمنده دمان گاودم بر درش
برآمد خروشیدن از لشکرش
-
سیه کرده میدانش اسبان بسم
همه شهر آوای رویینه خم
-
بیک دست بربسته شیر و پلنگ
بزنجیر دیگر سواران جنگ
-
گرازان سواران دمان و دنان
بدندان زمین ژنده پیلان کنان
-
بپیش سپاه اندرون بوق و کوس
درفش از پس پشت گودرز و طوس
-
پذیره شدن پیش پهلو سپاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه
-
برفتند لشکر گروها گروه
زمین شد ز گردان بکردار کوه
-
چو آمد پدیدار از انبوه نیو
پیاده شد از باره گودرز و گیو
-
ز اسب اندرآمد جهان پهلوان
بپرسیدش از رنج دیده گوان
-
برو آفرین کرد گودرز و گیو
که ای نامبردار و سالار نیو
-
دلیر از تو گردد بهر جای شیر
سپهر از تو هرگز مگرداد سیر
-
ترا جاودان باد یزدان پناه
بکام تو گرداد خورشید و ماه
-
همه بنده کردی تو این دوده را
زتو یافتم پور گم بوده را
-
ز درد و غمان رستگان تویم
بایران کمربستگان تویم
-
بر اسبان نشستند یکسر مهان
گرازان بنزدیک شاه جهان
-
چو نزدیک شهر جهاندار شاه
فرازآمد آن گرد لشکرپناه
-
پذیره شدش نامدار جهان
نگهدار ایران و شاه مهان
-
چو رستم بفر جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
-
پیاده شد و برد پیشش نماز
غمی گشته از رنج و راه دراز
-
جهاندار خسرو گرفتش ببر
که ای دست مردی و جان هنر
-
تهمتن سبک دست بیژن گرفت
چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت
-
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
-
ازان پس اسیران توران هزار
بیاورد بسته بر شهریار
-
برو آفرین کرد خسرو بمهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
-
خنک زال کش بگذرد روزگار
بماند بگیتی ترا یادگار
-
خجسته بر و بوم زابل که شیر
همی پروراند گوان و دلیر
-
خنک شهر ایران و فرخ گوان
که دارند چون تو یکی پهلوان
-
وزین هر سه برتر سر و بخت من
که چون تو پرستد همی تخت من
-
به خورشید ماند همی کار تو
بگیتی پراگنده کردار تو
-
بگیو آنگهی گفت شاه جهان
که نیکست با کردگارت نهان
-
که بر دست رستم جهان آفرین
بتو داد پیروز پور گزین
-
گرفت آفرین گیو بر شهریار
که شادان بدی تا بود روزگار
-
سر رستمت جاودان سبز باد
دل زال فرخ بدو باد شاد
-
بفرمود خسرو که بنهید خوان
بزرگان برترمنش را بخوان
-
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند
-
فروزنده مجلس و میگسار
نوازنده چنگ با پیشکار
-
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران
-
همه رخ چو دیبای رومی برنگ
خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ
-
طبقهای سیمین پر از مشک ناب
بپیش اندرون آبگیری گلاب
-
همی تافت ازفر شاهنشهی
چو ماه دو هفته ز سرو سهی
-
همه پهلوانان خسروپرست
برفتند زایوان سالار مست
-
بشبگیر چون رستم آمد بدر
گشاده دل و تنگ بسته کمر
-
بدستوری بازگشتن بجای
همی زد هشیوار با شاه رای
-
یکی دست جامه بفرمود شاه
گهر بافته با قبا و کلاه
-
یکی جام پر گوهر شاهوار
صد اسب و صد اشتر بزین و ببار
-
دو پنجه پری روی بسته کمر
دو پنجه پرستار با طوق زر
-
همه پیش شاه جهان کدخدای
بیاورد و کردند یک سر بپای
-
همه رستم زابلی را سپرد
زمین را ببوسید و برخاست گرد
-
بسربر نهاد آن کلاه کیان
ببست آن کیانی کمر برمیان
-
ابر شاه کرد آفرین و برفت
ره سیستان را بسیچید تفت
-
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادی و غم
-
براندازه شان یک بیک هدیه داد
از ایوان خسرو برفتند شاد
-
چو از کار کردن بپردخت شاه
بآرام بنشست بر پیشگاه
-
بفرمود تا بیژن آمدش پیش
سخن گفت زان رنج و تیمار خویش
-
ازان تنگ زندان و رنج زوار
فراوان سخن گفت با شهریار
-
وزان گردش روزگاران بد
همه داستان پیش خسرو بزد
-
بپیچید و بخشایش آورد سخت
ز درد و غم دخت گم بوده بخت
-
بفرمود صد جامه دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر و بوم
-
یکی تاج و ده بدره دینار نیز
پرستنده و فرش و هرگونه چیز
-
به بیژن بفرمود کاین خواسته
ببر سوی ترک روان کاسته
-
برنجش مفرسا و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی
-
تو با او جهان را بشادی گذار
نگه کن بدین گردش روزگار
-
یکی را برآرد بچرخ بلند
ز تیمار و دردش کند بی گزند
-
وزانجاش گردان برد سوی خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
-
هم آن را که پرورده باشد بناز
بیفگند خیره بچاه نیاز
-
یکی را ز چاه آورد سوی گاه
نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه
-
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را برش آب و آزرم نیست
-
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آزرم کس
-
چنینست کار سرای سپنج
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج
-
ز بهر درم تا نباشی بدرد
بی آزار بهتر دل رادمرد
-
بدین کار بیژن سخن ساختم
بپیران و گودرز پرداختم
قسمت چهارم داستان بیژن و منیژه
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-چهارم-داستان-بیژن-و-منیژه
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(161500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(161500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(161500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(161500 تومان)
روبه
- روباه
- روبه
-
-
- جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود.
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند