-
بپدرود کردند گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز
-
درفشی گرفته بدست اندرون
پر از درد دل دیدگان پر ز خون
-
برفتند با نامور ده سوار
دلیران و شایسته کارزار
-
بره بر ز ایران سواران بدند
نگهبان آن نامداران بدند
-
برانگیختند اسب ترکان ز جای
طلایه بیفشارد با جای پای
-
یکی ناسگالیده شان جنگ خاست
که از خون زمین گشت با کوه راست
-
بکشتند ایرانیان هشت مرد
دلیران و شیران روز نبرد
-
وزانجا برفتند هر دو دلیر
براه بیابان بکردار شیر
-
ز ترکان جزین دو سرافراز گرد
ز دست طلایه دگر جان نبرد
-
پس از دیده گه دیده بان کرد غو
که ای سرفرازان و گردان نو
-
ازین لشکر ترک دو نامدار
برون رفت با نامور ده سوار
-
چنان با طلایه برآویختند
که با خاک خون را برآمیختند
-
تنی هشت کشتند ایرانیان
دو تن تیز رفتند بسته میان
-
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد
بود گرد لهاک و فرشیدورد
-
برفتند با گردان افراختن
شکسته نشدشان دل از تاختن
-
گر ایشان از اینجا به توران شوند
بر این لشکر آید همانا گزند
-
هم اندر زمان گفت با سرکشان
که ای نامداران دشمن کشان
-
که جوید کنون نام نزدیک شاه
بپوشد سرش را برومی کلاه
-
همه مانده بودند ایرانیان
شده سست و سوده ز آهن میان
-
ندادند پاسخ جز از گستهم
که بود اندر آورد شیر دژم
-
بسالار گفت ای سرافراز شاه
چو رفتی بآورد توران سپاه
-
سپردی مرا کوس و پرده سرای
بپیش سپه برببودن بپای
-
دلیران همه نام جستند و ننگ
مرا بهره نآمد بهنگام جنگ
-
کنون من بدین کار نام آورم
شومشان یکایک بدام آورم
-
بخندید گودرز و زو شاد شد
رخش تازه شد وز غم آزاد شد
-
بدو گفت نیک اختری تو ز هور
که شیری و بدخواه تو همچو گور
-
برو کآفریننده یار تو باد
چو لهاک سیصد شکار تو باد
-
بپوشید گستهم درع نبرد
ز گردان کرا دید پدرود کرد
-
برون رفت وز لشکر خویش تفت
بجنگ دو ترک سرافراز رفت
-
همی گفت لشکر همه سربسر
که گستهم را زین بد آید بسر
-
یکی لشکر از نزد افراسیاب
همی رفت برسان کشتی برآب
-
بیاری همه جنگجو آمدند
چو نزدیک دشت دغو آمدند
-
خبر شد بدیشان که پیران گذشت
نبرد دلیران دگرگونه گشت
-
همه بازگشتند یکسر ز راه
خروشان برفتند نزدیک شاه
-
چو بشنید بیژن که گستهم رفت
ز لشکر بآورد لهاک تفت
-
گمانی چنان برد بیژن که او
چو تنگ اندر آید بدشت دغو
-
نباید که لهاک و فرشیدورد
برآرند ازو خاک روز نبرد
-
نشست از بر دیزه راه جوی
بنزدیک گودرز بنهاد روی
-
چو چشمش بروی نیا برفتاد
خروشید و چندی سخن کرد یاد
-
نه خوب آید ای پهلوان از خرد
که هر نامداری که فرمان برد
-
مر او را بخیره بکشتن دهی
بهانه بچرخ فلک برنهی
-
دو تن نامداران توران سپاه
برفتند زین سان دلاور براه
-
ز هومان و پیران دلاورترند
بگوهر بزرگان آن کشورند
-
کنون گستهم شد بجنگ دو تن
نباید که آید برو برشکن
-
همه کام ما بازگردد بدرد
چو کم گردد از لشکر آن رادمرد
-
چو بشنید گودرز گفتار اوی
کشیدن بدان کار تیمار اوی
-
پس اندیشه کرد اندران یک زمان
هم از بد که می برد بیژن گمان
-
بگردان چنین گفت سالار شاه
که هر کس که جوید همی نام و گاه
-
پس گستهم رفت باید دمان
مر او را بدن یار با بدگمان
-
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن
-
بگودرز پس گفت بیژن که کس
جز من نباشدش فریادرس
-
که آید ز گردان بدین کار پیش
بسیری نیامد کس از جان خویش
-
مرا رفت باید که از کار اوی
دلم پر ز درد است و پر آب روی
-
بدو گفت گودرز کای شیرمرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
-
نبینی که ماییم پیروزگر
بدین کار مشتاب تند ای پسر
-
بریشان بود گستهم چیره بخت
وزیشان ستاند سرو تاج و تخت
-
بمان تا کنون از پس گستهم
سواری فرستم چو شیر دژم
-
که با او بود یارگاه نبرد
سر دشمنان اندر آرد بگرد
-
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان
-
کنون یار باید که زندست مرد
نه آنگه کجا زو برآرند گرد
-
چو گستهم شد کشته در کارزار
سرآمد برو روز و برگشت کار
-
کجا سود دارد مر او را سپاه
کنون دار گر داشت خواهی نگاه
-
بفرمای تا من ز تیمار اوی
ببندم کمر تنگ بر کار اوی
-
ور ایدونک گویی مرو من سرم
ببرم بدین آبگون خنجرم
-
که من زندگانی پس از مرگ اوی
نخواهم که باشد بهانه مجوی
-
بدو گفت گودرز بشتاب پیش
اگر نیست مهر تو بر جان خویش
-
نیابی همی سیری از کارزار
کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار
-
نسوزد همانا دلت بر پدر
که هزمان مر او را بسوزی جگر
-
چو بشنید بیژن فرو برد سر
زمین را ببوسید و آمد بدر
-
برآرم همی گفت از کوه خاک
بدین جنگ جستن مرا زو چه باک
-
کمر بست و برساخت مر جنگ را
بزین اندر آورد شبرنگ را
-
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد
کمر بست بر جنگ فرشیدورد
-
پس گستهم تازیان شد براه
بجنگ سواران توران سپاه
-
هم اندر زمان گیو برجست زود
نشست از بر تازی اسبی چو دود
-
بیامد بره بر چو او را بدید
به تندی عنانش بیکسو کشید
-
بدو گفت چندین زدم داستان
نخواهی همی بود همداستان
-
که باشم بتو شادمان یک زمان
کجا رفت خواهی بدین سان دمان
-
بهر کار درد دلم را مجوی
بپیران سر از من چه باید بگوی
-
جز از تو بگیتیم فرزند نیست
روانم بدرد تو خرسند نیست
-
بدی ده شبان روز بر پشت زین
کشیده ببدخواه بر تیغ کین
-
بسودی بخفتان و خود اندرون
نخواهی همی سیر گشتن ز خون
-
چو نیکی دهش بخت پیروز داد
بباید نشستن بآرام و شاد
-
بپیش زمانه چه تازی سرت
بس ایمن شدستی بدین خنجرت
-
کسی کو بجوید سرانجام خویش
نجوید ز گیتی چنین کام خویش
-
تو چندین بگرد زمانه مپوی
که او خود سوی ما نهادست روی
-
ز بهر مرا زین سخن بازگرد
نشاید که دارای دل من بدرد
-
بدو گفت بیژن که ای پر خرد
جزین بر تو مردم گمانی برد
-
که کار گذشته بیاری بیاد
نپیچی بخیره همی سر زداد
-
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لاون ترا یاد نیست
-
که با من چه کرد اندران گستهم
غم و شادمانیش با من بهم
-
ورایدون کجا گردش ایزدی
فرازآورد روزگار بدی
-
نبشته نگردد بپرهیز باز
نباید کشید این سخن را دراز
-
ز پیکار سر بر مگردان که من
فدی کرده دارم بدین کار تن
-
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز
همان خوبتر کین نشیب و فراز
-
تو بی من مپویی بروز نبرد
منت یار باشم بهر کارکرد
-
بدو گفت بیژن که این خود مباد
که از نامداران خسرونژاد
-
سه گرد از پی بیم خورده دو تور
بتازند پویان بدین راه دور
-
بجان و سر شاه روشن روان
بجان نیا نامور پهلوان
-
بکین سیاوش کزین رزمگاه
تو برگردی و من بپویم براه
-
نخواهم برین کار فرمانت کرد
که گویی مرا بازگرد از نبرد
-
چو بشنید گیو این سخن بازگشت
برو آفرین کرد و اندر گذشت
-
که پیروز بادی و شاد آمدی
مبیناد چشم تو هرگز بدی
-
همی تاخت بیژن پس گستهم
که ناید بروبر ز توران ستم
-
چو از دور لهاک و فرشیدورد
گذشتند پویان ز دشت نبرد
-
بیک ساعت از هفت فرسنگ راه
برفتند ایمن ز ایران سپاه
-
یکی بیشه دیدند و آب روان
بدو اندرون سایه کاروان
-
ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر
درخت از بر و سبزه و آب زیر
-
بنخچیر کردن فرود آمدند
وزان تشنگی سوی رود آمدند
-
چو آب اندر آمد ببایست نان
باندوه و شادی نبندد دهان
-
بگشتند بر گرد آن مرغزار
فگندند بسیار مایه شکار
-
برافروختند آتش و زان کباب
بخوردند و کردند سر سوی خواب
-
چو بد روزگار دلیران دژم
کجا خواب سازد بریشان ستم
-
فرو خفت لهاک و فرشیدورد
بسر بر همی پاسبانیش کرد
-
برآمد چو شب تیره شد ماهتاب
دو غمگین سر اندر نهاده بخواب
-
رسید اندران جایگه گستهم
که بودند یاران توران بهم
-
نوند اسب او بوی اسبان شنید
خروشی برآورد و اندر دمید
-
سبک اسب لهاک هم زین نشان
خروشی برآورد چون بیهشان
-
دمان سوی لهاک فرشید ورد
ز خواب خوش آمدش بیدار کرد
-
بدو گفت برخیز زین خواب خوش
بمردی سر بخت خود را بکش
-
که دانا زد این داستان بزرگ
که شیری که بگریزد از چنگ گرگ
-
نباید که گرگ از پسش در کشد
که او را همان بخت خود برکشد
-
چه مایه بپیوند و چندی شتافت
کس از روز بد هم رهایی نیافت
-
هلا زود بشتاب کآمد سپاه
از ایران و بر ما گرفتند راه
-
نشستند بر باره هر دو سوار
کشیدند پویان ازان مرغزار
-
ز بیشه ببالا نهادند روی
دو خونی دلاور دو پرخاشجوی
-
بهامون کشیدند هر دو سوار
پراندیشه تا چون بسیچند کار
-
پدید آمد از دور پس گستهم
ندیدند با او سواری بهم
-
دلیران چو سر را برافراختند
مر او را چو دیدند بشناختند
-
گرفتند یک بادگر گفت و گوی
که یک تن سوی ما نهادست روی
-
نیابد رهایی ز ما گستهم
مگر بخت بد کرد خواهد ستم
-
جز از گستهم نیست کامد بجنگ
درفش دلیران گرفته بچنگ
-
گریزان بباید شد از پیش اوی
مگر کاندر آرد بدین دشت روی
-
وز آنجا بهامون نهادند روی
پس اندر دمان گستهم کینه جوی
-
بیامد چو نزدیک ایشان رسید
چو شیر ژیان نعره ای برکشید
-
بریشان ببارید تیر خدنگ
چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ
-
یکی تیر زد بر سرش گستهم
که با خون برآمیخت مغزش بهم
-
نگون گشت و هم در زمان جان بداد
شد آن نامور گرد ویسه نژاد
-
چو لهاک روی برادر بدید
بدانست کز کارزار آرمید
-
بلرزید وز درد او خیره شد
جهان پیش چشم اندرش تیره شد
-
ز روشن روانش بسیری رسید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
-
شدند آن زمان خسته هر دو سوار
بشمشیر برساختند کارزار
-
یکایک برو گستهم دست یافت
ز کینه چنان خسته اندر شتافت
-
بگردنش بر زد یکی تیغ تیز
برآورد ناگاه زو رستخیز
-
سرش زیر پای اندر آمد چو گوی
که آید همی زخم چوگان بروی
-
چنینست کردار گردان سپهر
ببرد ز پرورده خویش مهر
-
چو سر جوییش پای یابی نخست
وگر پای جویی سرش پیش تست
-
بزین بر چنان خسته بد گستهم
که بگسست خواهد تو گفتی ز هم
-
بیامد خمیده بزین اندرون
همی راند اسب و همی ریخت خون
-
و زآنجا سوی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید و هم سایه دید
-
فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و بآب اندر آمد ز بخت
-
بخورد آب بسیار و کرد آفرین
ببستش تو گفتی سراسر زمین
-
بپیچید و غلتید بر تیره خاک
سراسر همه تن بشمشیر چاک
-
همی گفت کای روشن کردگار
پدید آر زان لشکر نامدار
-
بدلسوزگی بیژن گیو را
وگرنه دلاور یکی نیو را
-
که گر مرده گر زنده زین جایگاه
برد مر مرا سوی ایران سپاه
-
سر نامداران توران سپاه
ببرد برد پیش بیدار شاه
-
بدان تا بداند که من جز بنام
نمردم بگیتی همینست کام
-
همه شب بنالید تا روز پاک
پر از درد چون مار پیچان بخاک
-
چو گیتی ز خورشید شد روشنا
بیامد بدانجایگه بیژنا
-
همی گشت بر گرد آن مرغزار
که یابد نشانی ز گم بوده یار
-
پدید آمد از دور اسب سمند
بدان مرغزار اندرون چون نوند
-
چمان و چران چون پلنگان بکام
نگون گشته زین و گسسته لگام
-
همه آلت زین برو بر نگون
رکیب و کمند و جنا پر ز خون
-
چو بیژن بدید آن ازو رفت هوش
برآورد چو شیر شرزه خروش
-
همی گفت که ای مهربان نیک یار
کجایی فگنده در این مرغزار
-
که پشتم شکستی و خستی دلم
کنون جان شیرین ز تن بگسلم
-
بشد بر پی اسب بر چشمه سار
مر او را بدید اندران مزغزار
-
همه جوشن ترگ پر خاک و خون
فتاده بدان خستگی سرنگون
-
فروجست بیژن ز شبرنگ زود
گرفتش بآغوش در تنگ زود
-
برون کرد رومی قبا از برش
برهنه شد از ترگ خسته سرش
-
ز بس خون دویدن تنش بود زرد
دلش پر ز تیمار و جان پر ز درد
-
بران خستگیهاش بنهاد روی
همی بود زاری کنان پیش اوی
-
همی گفت کای نیک دل یار من
تو رفتی و این بود پیکار من
-
شتابم کنون بیش بایست کرد
رسیدن بر تو بجای نبرد
-
مگر بودمی گاه سختیت یار
چو با اهرمن ساختی کارزار
-
کنون کام دشمن همه راست کرد
برآنرد سر هرچ می خواست کرد
-
بگفت این سخن بیژن و گستهم
بجنبید و برزد یکی تیز دم
-
ببیژن چنین گفت کای نیک خواه
مکن خویشتن پیش من در تباه
-
مرا درد تو بتر از مرگ خویش
بنه بر سر خسته بر ترگ خویش
-
یکی چاره کن تا ازین جایگاه
توانی رسانیدنم نزد شاه
-
مرا باد چندان همی روزگار
که بینم یکی چهره شهریار
-
ازان پس چو مرگ آیدم باک نیست
مرا خود نهالی بجز خاک نیست
-
نمردست هرکس که با کام خویش
بمیرد بیابد سرانجام خویش
-
و دیگر دو بد خواه با ترس و باک
که بر دست من کرد یزدان هلاک
-
مگرشان بزین بر توانی کشید
وگرنه سرانشان ز تنها برید
-
سلیح و سر نامبردارشان
ببر تا بدانند پیکارشان
-
کنی نزد شاه جهاندار یاد
که من سر بخیره ندادم بباد
-
بسودم بهر جای بابخت جنگ
گه نام جستن نمردم بننگ
-
ببیژن نمود آنگهی هر دو تور
که بودند کشته فگنده بدور
-
بگفت این و سستی گرفتش روان
همی بود بیژن بسر بر نوان
-
وز آن جایگه اسب او بیدرنگ
بیاورد و بگشاد از باره تنگ
-
نمد زین بزیر تن خفته مرد
بیفگند و نالید چندی بدرد
-
همه دامن قرطه را کرد چاک
ابر خستگیهاش بر بست پاک
-
وز آن جایگه سوی بالا دوان
بیامد ز غم تیره کرده روان
-
سواران ترکان پراگنده دید
که آمد ز راه بیابان پدید
-
ز بالا چو برق اندر آمد بشیب
دل از مردن گستهم با نهیب
-
ازان بیم دیده سواران دو تن
بشمشیرکم کرد زان انجمن
-
ز فتراک بگشاد زان پس کمند
ز ترکان یکی را بگردن فگند
-
ز اسب اندر آورد و زنهار داد
بدان کار با خویشتن یار داد
-
وز آنجا بیامد بکردار گرد
دمان سوی لهاک و فرشیدورد
-
بدید آن سران سپه را نگون
فگنده بران خاک غرقه بخون
-
بسرشان بر اسبان جنگی بپای
چراگاه سازید و جای چرای
-
چو بیژن چنان دید کرد آفرین
ابر گستهم کو سرآورد کین
-
بفرمود تا ترک زنهار خواه
بزین برکشید آن سران را ز راه
-
ببستندشان دست و پای و میان
کشیدند بر پشت زین کیان
-
وزآنجا سوی گستهم تازیان
بیامد بسان پلنگ ژیان
-
فرود آمد از اسب و او را چو باد
بی آزار نرم از بر زین نهاد
-
بدان ترک فرمود تا برنشست
بآغوش او اندر آورد دست
-
سمند نوندش همی راند نرم
بروبر همی آفرین خواند گرم
-
مرگ زنده او را بر شهریار
تواند رسانیدن از کارزار
-
همی راند بیژن پر از درد و غم
روانش پر از انده گستهم
-
چو از روزنه ساعت اندر گذشت
خور از گنبد چرخ گردان بگشت
-
جهاندار خسرو بنزد سپاه
بیامد بدان دشت آوردگاه
-
پذیره شدندش سراسر سران
همه نامداران و جنگاوران
-
برو خواندند آفرین بخردان
که ای شهریار و سر موبدان
-
چنان هم همی بود بر اسب شاه
بدان تا ببینند رویش سپاه
-
بریشان همی خواند شاه آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
-
بآیین پس پشت لشکر چو کوه
همی رفت گودرز با آن گروه
-
سر کشتگانرا فگنده نگون
سلیح و تن و جامه هاشان بخون
-
همان ده مبارز کز آوردگاه
بیاورده بودند گردان شاه
-
پس لشکر اندر همی راندند
ابر شهریار آفرین خواندند
-
چو گودرز نزدیک خسرو رسید
پیاده شد از دور کو را بدید
-
ستایش کنان پهلوان سپاه
بیامد بغلتید در پیش شاه
-
همه کشتگانرا بخسرو نمود
بگفتش که همرزم هر کس که بود
-
گروی زره را بیاودر گیو
دمان با سپهدار پیران نیو
-
ز اسب اندر آمد سبک شهریار
نیایش همی کرد برکردگار
-
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که او داد پیروزی و دستگاه
-
ز دادار بر پهلوان آفرین
همی خواند و بر لشکرش همچنین
-
که ای نامداران فرخنده پی
شما آتش و دشمنان خشک نی
-
سپهدار گودرز با دودمان
ز بهر دل من چو آتش دمان
-
همه جان و تنها فدا کرده اند
دم از شهر توران برآورده اند
-
کنون گنج و شاهی مرا با شماست
ندارم دریغ از شما دست راست
-
ازان پس بدان کشتگان بنگرید
چو روی سپهدار پیران بدید
-
فروریخت آب از دو دیده بدرد
که کردار نیکی همی یاد کرد
-
بپیرانش بر دل ازان سان بسوخت
تو گفتی بدلش آتشی برفروخت
-
یکی داستان زد پس از مرگ اوی
بخون دو دیده بیالود روی
-
که بخت بدست اژدهای دژم
بدام آورد شیر شرزه بدم
-
بمردی نیابد کسی زو رها
چنین آمد این تیزچنگ اژدها
-
کشیدی همه ساله تیمار من
میان بسته بودی بپیکار من
-
ز خون سیاوش پر از درد بود
بدانگه کسی را نیازرد بود
-
چنان مهربان بود دژخیم شد
وزو شهر ایران پر از بیم شد
-
مر او را ببرد اهرمن دل ز جای
دگرگونه پیش اندر آورد پای
-
فراوان همی خیره دادمش پند
نیامدش گفتار من سودمند
-
از افراسیابش نه برگشت سر
کنون شهریارش چنین داد بر
-
مکافات او ما جز این خواستیم
همی گاه و دیهیمش آراستیم
-
از اندیشه ما سخن درگذشت
فلک بر سرش بر دگرگونه گشت
-
بدل بر جفاکرد بر جای مهر
بدین سر دگرگونه بنمود چهر
-
کنون پند گودرز و فرمان من
بیفگند گفتار و پیمان من
-
تبه کرد مهر دل پاک را
بزهر اندر آمیخت تریاک را
-
که آمد بجنگ شما با سپاه
که چندان شد از شهر ایران تباه
-
ز توران بسیچید و آمد دمان
که ژوپین گودرز بودش زمان
-
پسر با برادر کلاه و کمر
سلیح و سپاه و همه بوم و بر
-
بداد از پی مهر افراسیاب
زمانه برو کرد چندین شتاب
-
بفرمود تا مشک و کافور ناب
بعنبر برآمیخته با گلاب
-
تنش را بیالود زان سربسر
بکافور و مشکش بیاگند سر
-
بدیبار رومی تن پاک اوی
بپوشید آن جان ناپاک اوی
-
یکی دخمه فرمود خسرو بمهر
بر آورده سر تا بگردان سپهر
-
نهاد اندرو تختهای گران
چنانچون بود در خور مهتران
-
نهادند مر پهلوان را بگاه
کمر بر میان و بسر برکلاه
-
چنینست کردار این پر فریب
چه مایه فرازست و چندی نشیب
-
خردمند را دل ز کردار اوی
بماند همی خیره از کار اوی
-
ازان پس گروی زره را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
-
نگه کرد خسرو بدان زشت روی
چو دیوی بسر بر فروهشته موی
-
همی گفت کای کردگار جهان
تو دانی همی آشکار و نهان
-
همانا که کاوس بد کرده بود
بپاداش ازو زهر و کین آزمود
-
که دیوی چنین بر سیاوش گماشت
ندانم جزین کینه بر دل چه داشت
-
ولیکن بپیروزی یک خدای
جهاندار نیکی ده و رهنمای
-
که خون سیاوش ز افراسیاب
بخواهم بدین کینه گیرم شتاب
-
گروی زره را گره تا گره
بفرمود تا برکشیدند زه
-
چو بندش جداشد سرش را ز بند
بریدند همچون سر گوسفند
-
بفرمود او را فگندن به آب
بگفتا چنین بینم افراسیاب
-
ببد شاه چندی بران رزمگاه
بدان تا کند سازکار سپاه
-
دهد پادشاهی کرا در خورست
کسی کز در خلعت و افسرست
-
بگودرز داد آن زمان اصفهان
کلاه بزرگی و تخت مهان
-
باندازه اندر خور کارشان
بیاراست خلعت سزاوارشان
-
از آنها که بودند مانده بجای
که پیرانشان بد سرو کد خدای
-
فرستاده آمد بنزدیک شاه
خردمند مردی ز توران سپاه
-
که ما شاه را بنده و چاکریم
زمین جز بفرمان او نسپریم
-
کس از خواست یزدان نیابد رها
اگر چه شود در دم اژدها
-
جهاندار داند که ما خود کییم
میان تنگ بسته ز بهر چییم
-
نبدمان بکار سیاوش گناه
ببرد اهرمن شاه را دل ز راه
-
که توران ز ایران همه پر غمست
زن و کودک خرد در ماتمست
-
نه بر آرزو کینه خواه آمدیم
ز بهر بر و بوم و گاه آمدیم
-
ازین جنگ ما را بد آمد بسر
پسر بی پدر شد پدر بی پسر
-
بجان گر دهد شاهمان زینهار
ببندیم پیشش میان بنده وار
-
بدین لشکر اندر بس مهترست
کجا بندگی شاه را در خورست
-
گنهکار اوییم و او پادشاست
ازو هرچ آید بما بر رواست
-
سران سربسر نزد شاه آوریم
بسی پوزش اندر گناه آوریم
-
گر از ما بدلش اندرون کین بود
بریدن سر دشمن آیین بود
-
ور ایدونک بخشایش آرد رواست
همان کرد باید که او را هواست
-
چو بشنید گفتار ایشان بدرد
ببخشودشان شاه آزاد مرد
-
بفرمود تا پیش او آمدند
بران آرزو چاره جو آمدند
-
همه بر نهادند سر بر زمین
پر از خون دل و دیده پر آب کین
-
سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر
-
همان لشکرست این که سر پر ز کین
همی خاک جستند ز ایران زمین
-
چنین کردشان ایزد دادگر
نه رای و نه دانش نه پای و نه پر
-
بدو دست یازم که او یار بس
ز گیتی نخواهیم فریادرس
-
بدین داستان زد یکی نیک رای
که از کین بزین اندر آورد پای
-
که این باره رخشنده تخت منست
کنون کار بیدار بخت منست
-
بدین کینه گر تخت و تاج آوریم
و گر رسم تابوت ساج آوریم
-
و گرنه بچنگ پلنگ اندرم
خور کرگسانست مغز سرم
-
کنون بر شما گشت کردار بد
شناسد هر آنکس که دارد خرد
-
نیم من بخون شما شسته چنگ
که گیرم چنین کار دشوار تنگ
-
همه یکسره در پناه منید
و گر چند بدخواه گاه منید
-
هر آنکس که خواهد نباشد رواست
بدین گفته افزایش آمد نه کاست
-
هر آنکس که خواهد سوی شاه خویش
گذارد نگیرم برو راه پیش
-
ز کمی و بیشی و از رنج و آز
بنیروی یزدان شدم بی نیاز
-
چو ترکان شنیدند گفتار شاه
ز سر بر گرفتند یکسر کلاه
-
بپیروزی شاه خستو شدند
پلنگان جنگی چو آهو شدند
-
بفرمود شاه جهان تا سلیح
بیارند تیغ و سنان و رمیح
-
ز بر گستوان و ز رومی کلاه
یکی توده کردند نزدیک شاه
-
بگرد اندرش سرخ و زرد و بنفش
زدند آن سرافراز ترکان درفش
-
بخوردند سوگندهای گران
که تا زنده ایم از کران تا کران
-
همه شاه را چاکر و بنده ایم
همه دل بمهر وی آگنده ایم
-
چو این کرده بودند بیدار شاه
ببخشید یکسر همه بر سپاه
-
ز همشان پس آنگه پراگنده کرد
همه بومش از مردم آگنده کرد
-
ازان پس خروش آمد از دیده گاه
که گرد سواران برآمد ز راه
-
سه اسب و دو کشته برو بسته زار
همی بینم از دور با یک سوار
-
همه نامداران ایران سپاه
نهادند چشم از شگفتی براه
-
که تا کیست از مرز توران زمین
که یارد گذشتن برین دشت کین
-
هم اندر زمان بیژن آمد دمان
ببازو بزه بر فگنده کمان
-
بر اسبان چو لهاک و فرشیدورد
فگنده نگونسار پرخون و گرد
-
بر اسبی دگر بر پر از درد و غم
بآغوش ترک اندرون گستهم
-
چو بیژن بنزدیک خسرو رسید
سر تاج و تخت بلندش بدید
-
ببوسید و بر خاک بنهاد روی
بشد شاد خسرو بدیدار اوی
-
بپرسید و گفتش که ای شیر مرد
کجا رفته بودی ز دشت نبرد
-
ز گستهم بیژن سخن یاد کرد
ز لهاک وز گرد فرشیدورد
-
وزان خسته و زاری گستهم
ز جنگ سواران وز بیش و کم
-
کنون آرزو گستهم را یکیست
که آن کار بر شاه دشوار نیست
-
بدیدار شاه آمدستش هوا
وزان پس اگر میرد او را روا
-
بفرمود پس شاه آزرم جوی
که بردند گستهم را پیش اوی
-
چنان نیک دل شد ازو شهریار
که از گریه مژگانش آمد ببار
-
چنان بد ز بس خستگی گستهم
که گفتی همی برنیامدش دم
-
یکی بوی مهر شهنشاه یافت
بپیچید و دیده سوی او شتافت
-
ببارید از دیدگان آب مهر
سپهبد پر از آب و خون کرد چهر
-
بزرگان برو زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
-
دریغ آمد او را سپهبد بمرگ
که سندان کین بد سرش زیر ترگ
-
ز هوشنگ و طهمورث و جمشید
یکی مهره بد خستگان را امید
-
رسیده بمیراث نزدیک شاه
ببازوش برداشتی سال و ماه
-
چو مهر دلش گستهم را بخواست
گشاد آن گرانمایه از دست راست
-
ابر بازوی گستهم برببست
بمالید بر خستگیهاش دست
-
پزشکان که از روم و ز هند وچین
چه از شهر یونان و ایران زمین
-
ببالین گستهمشان بر نشاند
ز هر گونه افسون بر و بر بخواند
-
وز آنجا بیامد بجای نماز
بسی با جهان آفرین گفت راز
-
دو هفته برآمد بران خسته مرد
سر آمد همه رنج و سختی و درد
-
بر اسبش ببردند نزدیک شاه
چو شاه اندرو کرد لختی نگاه
-
بایرانیان گفت کز کردگار
بود هر کسی شاد و به روزگار
-
ولیکن شگفتست این کار من
بدین راستی بر شده یار من
-
بپیروزی اندر غم گستهم
نکرد این دل شادمان را دژم
-
بخواند آن زمان بیژن گیو را
بدو داد دست گو نیو را
-
که تو نیک بختی و یزدان شناس
مدار از تن خویش هرگز هراس
-
همه مهر پروردگارست و بس
ندانم بگیتی جز او هیچ کس
-
که اویست جاوید فریادرس
بسختی نگیرد جز او دست کس
-
اگر زنده گردد تن مرده مرد
جهاندار گستهم را زنده کرد
-
بدآنگه بدو گفت تیمار دار
چو بیژن نبیند کس از روزگار
-
کزو رنج بر مهر بگزیده ای
ستایش بدین گونه بشنیده ای
-
بزیبد ببد شاه یک هفته نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز
-
فرستاد هر سو فرستادگان
بنزد بزرگان و آزادگان
-
چو از جنگ پیران شدی بی نیاز
یکی رزم کیخسرو اکنون بساز
قسمت هفتم داستان دوازده رخ
فردوسی
https://www.sherfarsi.ir/ferdowsi/قسمت-هفتم-داستان-دوازده-رخ
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179500 تومان)
لطفا برای دریافت
آرایههای ادبی
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179500 تومان)
لطفا برای دریافت
معنی (بازگردانی)
این شعر،
نشانی صفحه را
کنید و مطابق توضیحات
این صفحه
ثبت نمایید.
(179500 تومان)
فتراک
- فِتراک
- ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند.
افراسیاب
- افراسیاب
-
-
-
-
- شاه اسطورهای توران پسر پشنگ در شاهنامه است. او دشمن ایرانیان بود و داستان نبردهایش با ایرانیان و به ویژه رستم خواندنی است. سرانجام به دست کیخسرو کشته شد.
- سرزمینی که تورانیان بر آن حکمرانی میکردند، بعدها توسط ترکان اشغال گردید. به همین دلیل، در متون قدیمی، توران و از جمله افراسیاب را (به اشتباه) ترک دانستهاند