ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
سعدی
https://www.sherfarsi.ir/sadi/ندانمت-به-حقیقت-که-در-جهان-به-که-مانی

لطفا برای دریافت آرایه‌های ادبی این شعر، نشانی صفحه را کنید و مطابق توضیحات این صفحه ثبت نمایید. (5500 تومان)

  1. ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

    جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

    نمی‌دانم که به راستی در دنیا شبیه کیستی. جهان و هر چه در آن وجود دارند، نقشی بیش نیستند و تو اصل وجودی.

  2. به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

    که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

    عاشقان با پای خودشان، خود را در دام تو گرفتار می‌کنند. چرا که تو هر کسی را که بگیری، از خودش رهایی می‌بخشی.

  3. مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

    مرا مگوی چه نامی به هر لقب که تو خوانی

    از من نپرس که چگونه‌ام؟ من همانگونه هستم که تو بخواهی. نام من را از من نپرس؛ لقب و نام من همان چیزی است که من را با آن صدا می‌زنی.

  4. چنان به نظره اول ز شخص می ببری دل

    که باز می نتواند گرفت نظره ثانی

    آنچنان با همان نگاه اول دل افراد را می‌بری که نمی‌توانند دومین نگاه را از روی تو بردارند.

  5. تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

    ز پرده ها به درافتاد رازهای نهانی

    تو پرده‌هایی مقابل خودت قرار دادی و از شوق زیبایی تو، رازهای پنهان آشکار گردیدند.

  6. بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

    تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

    روی آتش تو نشستیم و دود شوق بلند شد. تو حتی یک ساعت ننشستی تا این آتش را خاموش نمایی.

  7. چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

    ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

    هنگامی که خیال روی زیبای تو در خاطرم عبور می‌کند، بدلیل پدید آمدن اختلاف معانی، نمی‌دانم که چه چیزی به تو بگویم.

  8. مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

    که پیر داند مقدار روزگار جوانی

    من گناهی ندارم که به صورت جوانان نگاه می‌کنم؛ چرا که شخص سالخورده قدر روزگار جوانی را می‌داند.

  9. تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

    ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

    تویی که از فرط خواب و خمار،‌ چشمانت باز نیستند، نمی‌توانی سختی‌های من را که از شب تا سحر بیدار بوده‌ام، درک کنی.

  10. من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

    تو می روی به سلامت سلام من برسانی

    ای صبا! من راه رفتن به کوی دوست را نمی‌دانم. تو که به آنجا می‌روی، به سلامت! سلام من را برسان.

  11. سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

    اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

    سعدی به هیچ عنوان از دست دام تو فرار نمی‌کند. اسیر خودت را گرفتی. آنطور که می‌دانی، او را بکش.

لطفا برای دریافت آرایه‌های ادبی این شعر، نشانی صفحه را کنید و مطابق توضیحات این صفحه ثبت نمایید. (5500 تومان)

دانلود متن شعر زیبای سعدی

از میان تصاویر زیر، عکس نوشته‌ی این شعر را انتخاب نمایید:

  • پس زمینه کاهی متن نوشته:  جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مگوی چه نامی به هر لقب که تو خوانی
که باز می نتواند گرفت نظره ثانی
ز پرده ها به درافتاد رازهای نهانی
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
تو می روی به سلامت سلام من برسانی
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
مرا مپرس که چونی به ه
  • پس زمینه قرمز متن نوشته:  جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مگوی چه نامی به هر لقب که تو خوانی
که باز می نتواند گرفت نظره ثانی
ز پرده ها به درافتاد رازهای نهانی
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
تو می روی به سلامت سلام من برسانی
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
مرا مپرس که چونی به ه
  • پس زمینه شب متن نوشته:  جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مگوی چه نامی به هر لقب که تو خوانی
که باز می نتواند گرفت نظره ثانی
ز پرده ها به درافتاد رازهای نهانی
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
تو می روی به سلامت سلام من برسانی
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
مرا مپرس که چونی به هر
  • پس زمینه سفید متن نوشته:  جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مگوی چه نامی به هر لقب که تو خوانی
که باز می نتواند گرفت نظره ثانی
ز پرده ها به درافتاد رازهای نهانی
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
تو می روی به سلامت سلام من برسانی
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
مرا مپرس که چونی به ه
  • پس زمینه غروب خورشید متن نوشته:  ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
چنان به نظره اول ز شخص می ببری دل
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
م
  • پس زمینه بنفش متن نوشته:  ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
چنان به نظره اول ز شخص می ببری دل
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مگوی
  • پس زمینه سیاه متن نوشته:  ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
چنان به نظره اول ز شخص می ببری دل
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مگوی
  • پس زمینه طبیعت متن نوشته:  ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
چنان به نظره اول ز شخص می ببری دل
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مگو

    • کمندت-کمند

      کمند
      دام و طنابی که در جنگ بر گردن دشمن یا در شکار بر گردن حیوان می انداختند و او را به جانب خود می کشیدند.
    • خمار

      خمار
      ملالت و کدورتی است که پس از رفتن کیف شراب و غیره حاصل شود.
      به فتح اول و تشدید ثانی، در عربی، شراب فروش را می گویند