مشک

مشک
مشکین
ماده‌ای خوشبو و سیاه رنگ که از ناف آهوی خطائی بدست می‌آید.
1

کاربردهای مشک

  • دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم

    چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

  • با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب

    کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند

  • خوش می کنم به باده مشکین مشام جان

    کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید

  • بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی

    شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز

  • گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن

    یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

  • بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک

    سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری

  • هیچ مژگان دراز و عشوه جادو نکرد

    آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده اند

  • نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران

    عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده اند

  • همانا که در پارس انشای من

    چو مشک است کم قیمت اندر ختن

  • اگر ابلهی مشک را گنده گفت

    تو مجموع باش او پراگنده گفت

  • ما نامه بدو سپرده بودیم

    او نافه مشک اذفر آورد

  • حرف های خط موزون تو پیرامن روی

    گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند

  • عودست زیر دامن یا گل در آستینت

    یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری

  • ولی به خواجه عطار گو ستایش مشک

    مکن که بوی خوش از مشتری نهانی نیست

  • وان نافه که مشک ناب دارد

    خون ریختنش چه آب دارد

  • خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

    قلم غبار می رفت و فروچکید خالی

  • مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

    که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

  • مویی چنین دریغ نباشد گره زدن

    بگذار تا کنار و برت مشک بو بود

  • این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن

    یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین

  • معطر بود و خوب و دلپذیری

    «بدو گفتم که مُشکی یا عبیری

  • آن خال چو مشک دانه چونست

    وان چشمک آهوانه چونست

  • فریدون فرخ فرشته نبود

    ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

  • فضل و هنر ضایعست تا ننمایند

    عود بر آتش نهند و مشک بسایند