قلندر

قلندر
شخص مجرد و بی‌قید
درویش (بی قید در پوشاک و خوراک و طاعات و عبادات)

قلندر بر وزن سمندر عبارت از ذاتی است که از نقوش و اشکال عادتی و آمال بی سعادتی مجرد و باصفا گشته باشد و به مرتبه ٔ روح ترقی کرده و از قیود تکلفات رسمی و تعریفات اسمی دامن وجود خود را از همه درچیده و از همه دست کشیده به دل و جان از همه بریده و طالب جمال و جلال حق شده و بدان حضرت رسیده و اگر ذره ای به کونین و اهل آن میلی داشته باشد از اهل غرور است نه قلندر و فرق میان قلندر و ملامتی و صوفی آن است که قلندر تجرید و تفرید به کمال دارد و در تخریب عادات و عبادات کوشد و ملامتی آن را گویند که کتم عبادت از غیر کند و اظهار هیچ خیر و خوبی نکند و هیچ شر و بدی را نپوشد و صوفی آن است که اصلاً دل او بخلق مشغول نشود و التفات برد و قبول ایشان نکند و مرتبه ٔ صوفی از هر دو بلندتر است زیرا که ایشان با وجود تجرید و تفرید مطیع و پیرو پیغمبرانند و قدم بر قدم ایشان می نهند. 

1

کاربردهای قلندر

  • هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

    نه هر که سر بتراشد قلندری داند

  • از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم

    به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

  • سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج

    درویش و امن خاطر و کنج قلندری

  • بر در میکده رندان قلندر باشند

    که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

  • قلندران حقیقت به نیم جو نخرند

    قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست

  • تا راه قلندری نپویی نشود

    رخساره بخون دل نشویی نشود

  • مستی و قلندری و گمراهی به

    یک جرعه می ز ماه تا ماهی به

  • پسر کو میان قلندر نشست

    پدر گو ز خیرش فروشوی دست

  • بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

    چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

  • ساقی قدحی قلندری وار

    درده به معاشران هشیار

  • دیدم همه صوفیان آفاق

    مثل تو قلندری ندیدم

  • پند حکیم بیش از این در من اثر نمی کند

    کیست که برکند یکی زمزمه قلندری

  • تا مدرسه و مناره ویران نشود

    اسباب قلندری بسامان نشود

  • آن رند و قلندر نهان آمد فاش

    در دیده من بجو نشان کف پاش

  • رخسار قلندری چه روشن چه سیاه

    بر کنگره عرش چه خورشید چه ماه

  • مو آن رندم که نامم بی قلندر

    نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر

  • همچون عبید ما را در یوزه عار ناید

    در مذهب قلندر عارف گدا نباشد

  • به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی

  • ترک هواست کشتی دریای معرفت

    عارف به ذات شو نه به دلق قلندری

  • سوی رندان قلندر به ره آورد سفر

    دلق بسطامی و سجاده طامات بریم

  • ای صاحب کرامت شکرانه سلامت

    روزی تفقدی کن درویش بی نوا را

  • گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری

    سنت پرهیزگار دین قلندر شود

  • وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر

    ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت

  • حکیمان دیر دیر خورند و عباد نیم سیر و زهاد سد رمق و پیران تا عرق بکنند و جوانان تا طبق برگیرند اما قلندران چندانکه در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس

  • دو کس را حسرت از دل نرود و پای تغابن از گل برنیاید تاجر کشتی شکسته و وارث با قلندریان نشسته

  • طالع بد بود و بد اختر شدم

    نامزد کوی قلندر شدم