قضا

قضاء
قضا
سرنوشت، تقدیر
حکم، فرمان، داوری کردن
به جا آوردن،‌ گزاردن
1

کاربردهای قضا

  • مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

    قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

  • قضا نقل کرد از عراقم به شام

    خوش آمد در آن خاک پاکم مقام

  • قضا را چنان اتفاق اوفتاد

    که بازم گذر بر عراق اوفتاد

  • اجل چون به خونش برآورد دست

    قضا چشم باریک بینش ببست

  • اندر آنجا که قضا حمله کند

    چاره تسلیم و ادب تمکین است

  • قدیمی نکوکار نیکی پسند

    به کلک قضا در رحم نقش بند

  • رهرو راه قضا و قدرم

    راهم این بود نبودم گمراه

  • سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی

    پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

  • قضا را درآمد یکی خشک سال

    که شد بدر سیمای مردم هلال

  • ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

    جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

  • قضا روزگاری ز من در ربود

    که هر روزی از وی شبی قدر بود

  • گلبن بسی فتاده ز سیل قضا بخاک

    گلبرگ بس شدست ز باد خزان غبار

  • در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

    گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

  • چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

    که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را