باد صبا

صبا
بادی است که از مابین مشرق و شمال وزد و باد برین هم همین است
1

کاربردهای باد صبا

  • میوه دهد شاخ چو گردد درخت

    این هنر دایه باد صباست

  • ندیدندم بجز برگ و گیا روی

    نکردندم بجز صبح و صبا بوی

  • با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته ای

    بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

  • ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو

    کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

  • بنفشه طره مفتول خود گره می زد

    صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

  • ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

    سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

  • از صبا هر دم مشام جان ما خوش می شود

    آری آری طیب انفاس هواداران خوش است

  • دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

    تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد

  • بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم

    شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

  • با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب

    کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند

  • بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید

    از یار آشنا سخن آشنا شنید

  • چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش

    به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

  • گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا

    چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

  • تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت

    ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم

  • صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

    بود کآن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

  • ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر

    سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه

  • چو باد صبا زان میان سیر کرد

    نه سیری که بادش رسیدی به گرد

  • از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

    به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

  • آتشی دارم که می سوزد وجود

    چون بر او باد صبایی می زند

  • عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل

    صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش

  • بوی گل آورد نسیم صبا

    بلبل بی دل ننشیند خموش

  • هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند

    بوستانی که چو تو سرو روانش باشی

  • سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

    که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

  • ای نفس خرم باد صبا

    از بر یار آمده ای مرحبا

  • بار دگر گر به سر کوی دوست

    بگذری ای پیک نسیم صبا

  • ای هدهد صبا به سبا می فرستمت

    بنگر که از کجا به کجا می فرستمت

  • هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر

    در صحبت شمال و صبا می فرستمت

  • تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند

    با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست

  • بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد

    مگر دلالت این دولتش صبا بکند

  • به یادگار کسی دامن نسیم صبا

    گرفته ایم و دریغا که باد در چنگست

  • چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل

    عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

  • صبا همچو طفلم در آغوش کرد

    ز ژاله مرا گوهر گوش کرد

  • ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

    ببر اندوه دل و مژده دلدار بیار

  • فراش خزان ورق بیفشاند

    نقاش صبا چمن بیاراست

  • به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

    چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

  • صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی

    ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

  • غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ

    به یادگار نسیم صبا نگه دارد

  • فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد و درختانرا بخلعت نوروزی قبای سبزورق در برگرفته و اطفال شاخرا بقدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده و عصاره نایی بقدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی بتربیتش نخل باسق گشته

  • اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی که بر بام رباط ببازیچه تیر از هر طرف می انداخت باد صبا تیر او را از حلقه انگشتری درگذرانید