جام

جام
پیاله آبخوری، پیاله شرابخوری
آیینه شیشه‌ای، شیشه‌های رنگی
جام جم: جام گیتی نما، جام جهان نما. جامی که جمشید چهارمین پادشاه پیشدادی اختراع کرد و در آن اوضاع جهان را مشاهده می کرد، این جام بعدها به کیخسرو و دارا رسید. در عرفان از این جام به دل تعبیر می شود.
1

کاربردهای جام

  • ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد

    کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند

  • کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار

    که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش

  • ابروی یار در نظر و خرقه سوخته

    جامی به یاد گوشه محراب می زدم

  • جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد

    زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

  • مده جام می و پای گل از دست

    ولی غافل مباش از دهر سرمست

  • مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

    فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

  • تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

    جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

  • تنک مپوش که اندام های سیمینت

    درون جامه پدیدست چون گلاب از جام

  • تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

    که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

  • جامی است که عقل آفرین میزندش

    صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش

  • تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند

    چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم

  • بر کفی جام شریعت بر کفی سندان عشق

    هر هوسناکی نداند جام و سندان باختن

  • جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

    در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

  • ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

    هر آن که خدمت جام جهان نما بکند

  • چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

    ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی

  • بیا ساقی آن می که عکسش ز جام

    به کیخسرو و جم فرستد پیام

  • بده ساقی آن می کز او جام جم

    زند لاف بینایی اندر عدم

  • به من ده که گردم به تایید جام

    چو جم آگه از سر عالم تمام

  • بده ساقی آن می که عکسش ز جام

    به کیخسرو و جم فرستد پیام

  • به من ده که بدنام خواهم شدن

    خراب می و جام خواهم شدن

  • من آنم که چون جام گیرم به دست

    ببینم در آن آینه هر چه هست

  • آیینه سکندر جام می است بنگر

    تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

  • ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

    که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

  • می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش

    که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

  • بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

    صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

  • سخن غیر مگو با من معشوقه پرست

    کز وی و جام می ام نیست به کس پروایی

  • جامی چه بقا دارد در رهگذر سنگی

    دور فلک آن سنگست ای خواجه تو آن جامی

  • شاهی بودم که جام زرینم بود

    اکنون شده ام کوزه هر خماری