-
رود
-
قصیده بامدادی را
-
در دلتای شب
-
مکرر می کند
-
و روز
-
از آخرین نفس شب پر انتظار
-
آغاز می شود
-
و اینک سپیده دمی که شعله چراغ مرا
-
در طاقچه بی رنگ می کند
-
تا مر غکان بومی رنک را
-
در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد
-
پنداری آفتابی است
-
که به آشتی
-
در خون من طالع می شود
-
اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن
-
عابد و معبود عبادت و معبد
-
جلوه یی یکسان دارند
-
بنده پرستش خدای می کند
-
هم از آن گونه
-
که خدای
-
بنده را
-
همه برگ وبهار
-
در سر انگشتان تست
-
هوای گسترده
-
در نقره انگشتانت می سوزد
-
و زلالی چشمه ساران
-
از باران وخورشید سیر آ ب می شود
-
زیبا ترین حرفت را بگو
-
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
-
و هراس مدار از آن که بگویند
-
ترانه بیهودگی نیست
-
چرا که عشق
-
حرفی بیهوده نیست
-
حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
-
به خاطر فردای ما اگر
-
بر ماش منتی است
-
چرا که عشق
-
خود فرداست
-
خود همیشه است
-
بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم
-
از معبر فریادها و حماسه ها
-
چرا که هیچ چیز در کنار من
-
از تو عظیم تر نبوده است
-
که قلبت
-
چون پروانه یی
-
ظریف و کوچک وعاشق است
-
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
-
و به جنسیت خود غره ای
-
به خاطر عشقت
-
ای صبور ای پرستار
-
ای مومن
-
پیروزی تو میوه حقیقت توست
-
رگبارها و برفها را
-
توفان و آفتاب آتش بیز را
-
به تحمل صبر
-
شکستی
-
باش تا میوه غرورت برسد
-
ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست
-
پیروزی عشق نصیب تو باد
-
از برای تو مفهومی نیست
-
نه لحظه ئی
-
پروانه ئیست که بال میزند
-
یا رود خانه ای که در حال گذر است
-
هیچ چیز تکرار نمی شود
-
و عمر به پایان می رسد
-
پروانه
-
بر شکوفه یی نشست
-
و رود به دریا پیوست