-
دریغا دره سر سبز و گردوی پیر
-
و سرود سر خوش رود
-
به هنگا می که ده
-
در دو جانب آب خنیاگر
-
به خواب شبانه فرو می شد
-
و خواهش گرم تن ها
-
گوش ها را به صدا های درون هر کلبه
-
نا محرم می کرد
-
وغیرت مردی و شرم زنانه
-
گفت گوهای شبانه را
-
به نجوا های آرام
-
بدل می کرد
-
وپرندگان شب
-
به انعکاس چهچه خویش
-
جواب
-
می گفتند
-
دریغا مهتاب و
-
دریغا مه
-
که در چشم اندازما
-
کهسار جنگلپوش سر بلند را
-
در پرده شکی
-
میان بود و نبود
-
نهان می کرد
-
دریغا باران
-
که به شیطنت گوئی
-
دره را
-
ریز و تند
-
در نظر گاه ما
-
هاشور می زد
-
دریغا خلوت شب های به بیداری گذشته
-
تا نزول سپیده دمان را
-
بر بستر دره به تماشا بنشینیم
-
ومخمل شالیزار
-
چون خاطره ئی فراموش
-
که اندک اندک فریاد آند
-
رنگ هایش را به قهر و به آشتی
-
از شب بی حوصله
-
بازستاند
-
و دریغا بامداد
-
که چنین به حسرت
-
دره سبزرا وانهاد و
-
به شهر باز آمد
-
چرا که به عصری چنین بزرگ
-
سفر را
-
در سفره نان نیز هم بدان دشواری به پیش می باید برد
-
که در قلمرو نام