-
پرده افتاد
-
صحنه خاموش
-
آسمان و زمین مانده مدهوش
-
نقش ها رنگ ها چون مه و دود
-
رفته بر باد
-
مانده در پرده گوش
-
رقص خاموش فریاد
-
پرده افتاد
-
صحنه خاموش
-
وز شگفتی این رنگ و نیرنگ
-
خنده یخ بسته بر لب
-
گریه خشکیده در چشم
-
پرده افتاد
-
صحنه خاموش
-
و آن نمایش
-
که همچون فریبنده خوابی شگفت
-
دل از من همی برد پایان گرفت
-
و من
-
که بازیگر مات این صحنه بودم
-
چو مرد فسون گشته خواب بند
-
که چشم از شکست فسون برگشاید
-
به جای تماشاگران یافتم خویشتن را
-
شگفتا که را بخت آن داده اند
-
که چون من
-
تماشاگر بازی خویش باشد
-
وز این گونه چون من
-
تراشد
-
فریب دل خویشتن را
-
که آخر رگ جان خراشد
-
بلی پرده افتاد و پایان گرفت
-
فسونکاری این شب بی درنگ
-
و من در شگفت
-
که چون کودکان
-
بخندم بر این خواب افسانه رنگ
-
و یا در نهفت دل تنگ خویش
-
بگریم بر اندوه این سرگذشت